خواجوی کرمانی – غزل شماره 197
کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست
کدام صید که در آرزوی بند تو نیست
نه من به بند کمند تو پای بندم و بس
کسی به شهر نیامد که شهر بند تو نیست
ترا به قید چه حاجت که صید وحشی را
به هیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست
ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم
مرا که قوّت بازوی زورمند تو نیست
گرم گزند رسانی به ضرب تیغ فراق
مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست
چو سروم از دو جهان گرچه دست کوتاهست
ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست
دلم بر آتش عشقت بسوخت همچو سپند
بیا که صبرم از آن خال چون سپند تو نیست
عجب ز عقل تو دارم که می دهی پندم
خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست
ز شوربختی خواجوست اینکه چون فرهاد
نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست