خواجوی کرمانی – غزل شماره 192
غرّه ی ماه جز آن عارض شهر آرا نیست
شاخ شمشاد چو آن قامت سرو آسا نیست
روح بخش است نسیم نفس باد بهار
لیک چون نکهت انفاس تو روح افزا نیست
باغ و صحرا اگر از روضه ی رضوان بابیست
بی تو ما را هوس باغ و سر صحرا نیست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفراز است ولی چون تو سهی بالا نیست
گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا
با تو چون فاش بگویم که مرا یارا نیست
بر وجودم به خیال سر زلف سیهت
نیست مویی که در او حلقه ای از سودا نیست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تیره ی سودا زده را فردا نیست
چند گویی که ز گیسوی بتان دست بدار
که تو را قصه درازست و مرا پروا نیست
مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم
زانک عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست
زشت خویی نپسندند ز ارباب جمال
کانک زیباست ازو عادت بد زیبا نیست
تا شدی حلقه به گوش لب لعلش خواجو
کیست کو لؤلؤی الفاظ تو را لالا نیست