خواجوی کرمانی – غزل شماره 182
سحرگه ماه عقرب زلف من مست
درآمد همچو شمعی شمع دردست
دو پیکر عقربش را زُهره در بُرج
کمانکش جادوش را تیر در شست
شبش مه منزل و ماهش قصب پوش
سهی سَروش بلند و سنبلش پست
بلالش خازن فردوس جاوید
هلالش حاجب خورشید پیوست
نقاب عنبری از چهره بگشود
طناب چنبری بر مشتری بست
به فندق ضیمران را تاب در داد
به عشومه گوشه ی بادام بشکست
سرشک از آرزوی خاکبوسش
روان از منظر چشمم برون جست
به لابه گفتمش بنشین که خواجو
زمانی از تو خالی نیست تا هست
فغان از جمع چون بنشست برخاست
چراغ صبح چون برخاست بنشست