خواجوی کرمانی – غزل شماره 18
بگویید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
ز غلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان می پروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمه ی چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانک بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
به شکرخنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغ است و بستان
به روی دوستان بین بوستان را
چو می دانی که دوران را بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را