خواجوی کرمانی – غزل شماره 166
دیشب درآمد از درم آن ماه چهره مست
مانند دسته ی گل و گلدسته ای به دست
خطّش نبات و پسته ی شکّر شکن شکر
سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست
زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض
در چین هزار کافر زنگی بُت پرست
از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست
سودای آن عقیق گهرپوش نیست هست
در بست راه عقل چو آن بُت قبا گشود
بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست
در مشک می فکند به فندق شکنج و تاب
وز ناز و عشوه گوشه ی بادام می شکست
پر کرد جامی از می گلگون و درکشید
وانگه ببست بند بغلتاق و برنشست
گفتم زکات لعل دُر افشان نمی دهی
یاقوت روح پرور شیرین بدُر بخست
گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد
گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست