خواجوی کرمانی – غزل شماره 163
دلبرا خورشید تابان ذره ای از روی توست
اهل دل را قبله محراب خم ابروی توست
تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز
شاه هفت اقلیم گردون بنده ی هندوی توست
شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب
بارها افتاده در پای سگان کوی توست
ذره ای گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر
کآفتاب خاوری در سایه ی گیسوی توست
نافه ی مشک ختن گر زانکه می خیزد ز چین
زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی توست
هر زمان نعلم در آتش می نهد زلفت ولیک
جان ما خود در بلای غمزه ی جادوی توست
از پریشانی چو مویت در قفا افتاده ام
نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی توست
با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا
زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی توست
نکهت انفاس خلدست این نسیم مشک بیز
یا ز چین طرّه ی مشکین عنبر بوی توست
گر تو را هر دم به سویی میل و دل با دیگریست
هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی توست