خواجوی کرمانی – غزل شماره 136
بس که مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشده ی زار بسوخت
حبّذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقه ی خمّاران بود
بزد آهی و در خانه ی خمّار بسوخت
ای که از سّر اناالحق خبری یافته ای
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان می دانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگرخوار بسوخت
زان مفرّح که جگر سوختگان را سازد
قدحی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافه ی تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل می زد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو به یک بار بسوخت