خواجوی کرمانی – غزل شماره 104
آن زمان مهر تو می جست که پیمان می بست
جان من با گره زلف تو در عهد الست
نوعروسان چمن را که جهان آرایند
با گل روی تو بازار لطافت بشکست
دلم از زلف کژت جان نَبَرد زانک در او
هندوانند همه کافر خورشید پرست
چشم مخمور تو گر زانکه ببیند در خواب
هیچ هشیار دگر عیب نگیرد بر مست
خسروانند گدایان لب شیرینت
خسرو آن است که او را چو تو شیرینی هست
دلم از روی تو چون می نشکیبد زآن روی
ببرید از من و در حلقه ی زلفت پیوست
دوش گفتم بنشین زانک قیامت برخاست
فتنه برخاست چو آن سرو خرامان بنشست
زاده ی خاطر خواجو که به معنی بکرست
حیف باشد که برندش به جهان دست به دست