بیدل دهلوی- غزل شماره 875
یاد آن جلوه ز چشمم گرهِ اشک گشاست
شوقِ دیدارْ پرستان چقَدَر آینه زاست
نذر کویی ست غبارِ به هوا رفتۀ من
با خبر باش که دنبالهٔ این سرمه رساست
پیریام سر خطِ تحقیقِ فنا روشن کرد
حلقهٔ قامت من عینکِ نقشِ کف پاست
خلوتآرایِ خیالِ ادبِ دیداریم
هر کجا آینهای هست غبارِ دل ماست
آنقدر سعی به آبادی ما لازم نیست
خانهٔ چشم به امداد نگاهی برپاست
خاک هم شوخیِ اندازِ غباری دارد
شرط افتادگی آن است که نتوان برخاست
آتش از چهرهٔ زرّین اثر زر ندهد
دین به دنیا مفروشید که دنیا دنیاست
غنچه زان پیش که آهنگ نفس ساز کند
جرس قافلهٔ رنگِ طرب، یأس نواست
شوکت حسن که لشکرکشِ نازست اینجا
عمرها شد صف مژگان بتان رو به قفاست
بینوا نیست دل از جوش کدورت بیدل
شیشه را سنگ ستم آینهٔ حسن صداست