درِ دل زد خیالِ پرتوِ مهرت سحرگاهی

بیدل دهلوی- غزل شماره 2756

 

درِ دل زد خیالِ پرتوِ مهرت سحرگاهی

چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی

چو ماه نو، فلک را زیردست سجده می‌بینم

نیازم می‌زند ساغر به طاق ابروی چاهی

بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم

ز چشم انتظار آخر زدم‌ گل بر سر راهی

چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد؟

غبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهی

به بی‌دردی، تو هم ای شوق! شمعی کشته رو‌شن کن

ندارد لاله‌زار آفرینش داغ دلخواهی

ز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایم

خزان رنگ هم از من نمی‌بالد پر کاهی

به جیب هر نفس، خون دو عالم آرزو دارم

که دارد نیش تفتیشی؟ ‌که بشکافم رگ آهی

طریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمی‌خواهد

به طوف خانهٔ دل‌ کوش اگر پیدا شود راهی

جهان کثرت اظهارِ غرورت برنمی‌دارد

ز سامان ادب مگذر پُر است این لشکر از شاهی

مگو بیدل سپند ما دل آسوده‌ای دارد

تسلّی هم درین محفل به آتش می‌تپد گاهی

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها