بیدل دهلوی- غزل شماره 2509
ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من
بهشتی رنگ میریزد ز پرواز غبار من
پریشانی ندارد موج، اگر دریا عنان گیرد
گواهی میدهد حالم که بیپرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن؟
چو نخل شمع خصم ریشه افتادهست تار من
تحیّر رستم و بیجنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشمِ شبنم بود سامان بهار من
به هر کمفرصتی گرمْ انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستی نقطه ریزست از شرار من
جنون کو تا به دوش بحر بندد قطرهام محمل؟
که خودداری چو گوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم به خود منسوب کن تا بر تو افزایم
عدمْ سرمایه چون صفرم، مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذرّه جز حیرت نمیباشد
ز من تا چند پنهان میروی، ای آشکار من؟
هلاکم کردهای، مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر به این رنگست سامانش
پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من
به راحت مردهام، امّا زیارتخانهٔ ننگم
تو میآیی و من آسوده، آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خواندهام بیدل ازین غافل
که در هر ذرّه چشمِ آهویی دارد غبار من