بیدل دهلوی- غزل شماره 2508
زان تغافلگر چرا ناشاد باید زیستن
ای فراموشان! به ذوق یاد باید زیستن
بلبلان! نی الفت دام است اینجا، نی قفس
بر مراد خاطر صیّاد باید زیستن
من نمیگویم به کلّی از تعلّقها برآ
اندکی زین دردسر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن، خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد، شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها در کسوت افسردگی
بر امید یک تپشْ فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارتر جهدی که ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی بر گردن افتاده است، یاران چاره چیست؟
چند روزی، هر چه باداباد، باید زیستن
موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هر سرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویش نفس
شمع را تا کی به راه باد باید زیستن؟