سعدی-بوستان-باب ششم در قناعت
شماره ۵
چه آوردم از بصره دانی عجب
حدیثی که شیرین تر است از رطب
تنی چند در خرقه ی راستان
گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود
ز پر خواری خویش ، بس خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت
وز آنجا به گردن درافتاد سخت
نه هر بار خرما توان خورد و برد
لَت انبانِ بد عاقبت خورد و مرد
رئیس ده آمد که این را که کشت ؟
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم ، دامن اندر کشیدش ز شاخ
بود تنگدل ، رودگانی فراخ
شکم بندِ دست است و زنجیرِ پای
شکم بنده ، نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ ، لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم
برو اندرونی به دست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الّا به خاک