جانا چه شود گر تو در مهر گشایی

ایرج میرزا – قصیده شماره 36

در مدح امیرنظام

جانا چه شود گر تو در مهر گشایی

وز در به در آیی و چو جانم به بر آیی

دانی چه گذشتست و ز ما حال نپرسی

وز هیچ دری هیچ در ما نگشایی

تایی بر ما، ور گذرد عمری و آیی

ننشسته به پا خیزی و چون عمر نپایی

دو بیت ز خاقانی شروانی خوانم

استادِ سخن رانی و ممدوح ستایی :

((هیچ افتدت امشب که برافتادگی من

رحم آری و در کاهش جانم نفزایی))

((یا بر شکرِ خویش مرا داری مهمان

یا بر جگر ریش به مهمان من آیی))

بدخو نبُدی، تا که بیاموختت این خو

یا تا چه خطا دیدی ای تُرک خطایی

همواره پس یکدگر آیند مه و مهر

ای ماه ندانم که تو بی مهر چرایی

با هیچ کست می نبوَد مهر و وفا یا

با هر که تو را خواهد بی مهر و وفایی

اوّل که بننمایی با ما تو رخ مهر

صد قصه به دل گیری ور زان که نمایی

خواهی که دلِ من بربایی و ندانی

کاین دل نه دلی باشد کو را بربایی

من دل به هوای میر دادستم از اول

((هرکس به هوایی شد و سعدی به هوایی))

چرخ عظمت میر نظام آن که نگردد

الّا که به کام دل او چرخ رحایی

فرخنده خداوندا از ناخوشی تو

شد پیر فلک، کرد همی پشت دوتایی

یک شهر رها گشت ز بند تعب و رنج

کامروز ز بند تعب و رنج رهایی

از ضعف رهانید دعای ضعفایت

زان روی که تو پشت و پناه ضعفایی

در لیل و نهارت فقرا جمله دعاگو

زیرا که تو ملجاء و ملاذ فقرایی

کس را نبُدی ید که نرفتی به سوی حق

کس را نبُدی لب که نکردیت دعایی

ایزد به تو در عالم دردی نپسندد

زیرا که به درد همه عالم تو دوایی

دادار جهان رنج و بلا از تو کند دفع

کز خلق جهان دافع رنجی و بلایی

حیف است که رانم به زبان نام عدویت

هر کس که تو را دوست بود باد فدایی

دافع بوَدت حق ضرر از خاکی و بادی

نافع بوَدت آنچه بود ناری و مایی

ار شاخه ای افسرده شود باک نباشد

بیخی تو، که می باید سرسبز بپایی

پیوسته برافراخته باشی و تن آسا

کاندر صف دولت تو فرازنده لوایی

همواره به جا باشی و هرگز بنیفتی

کاندر کف مُلکت تو برازنده عصایی

تا ارض و سما باشد باشیّ و مصون باد

جان و تنت از آفت ارضیّ و سمایی

یک رأی تو دو مملکت آسوده نمودی

فرخنده چنین رای و چنین صاحب رایی

دشتی که وزد رایحه ی قهرِ تو آنجا

تا حشر مرویاد در آن مهر گیایی

قارن به تو شمشیر دهد چون تو بجنگی

بهمن سپر اندازد چون تو به وغایی

در رزم چو کوشش کنی و بزم چو بخشش

چون قهر خدا باشی و چون بحر عطایی

یک نثرِ تو بهتر ز مقامات حمیدی

یک نظم تو خوشتر ز غزل های سنایی

این بیت ز صدر الشعّرای پدر خویش

آرم به مدیح تو در این چامه گوایی

((بر حاشیه ی مائده ی فضل تو باشد

کشکول گدایی به کف شیخ بهایی))

صدرا و وزیرا و بلند اختر میرا

صَدر الوُزَرایی و امیرُ الأُمَرایی

فخرالشعرا خواندی در عید عزیزم

دیدی چو مرا داعیه ی مدح سرایی

چونان که نکردستم از بی لقبی عار

فخری نکنم نیز به فخر الشعرایی

خود عار بوَد ، لیکن فخرست و مباهات

ممدوح تو چون باشی، ممدوح ستایی

نز با لقبی بوی و بهایم بفزودی

نز بی لقبی کاست ز من بوی و بهایی

فخر من از آن است که همچون تو امیری

نامم به زبان آری و گویی که مرایی

از شاعری و شعر بری باشم و خواهم

در سلک ادیبان لقبم لطف نمایی

از تربیتت هست به من، گر به ادیبان

فضل و هنری باید و ذوقی و ذکایی

شعرم همه چون شعر بتان چگل و چین

نثرم همه چون خط نکویان ختایی

بس سخره نمایم من و بس ضحکه زنم من

گر صرف مُبَرَّد بوَد و نحو کسایی

ایدون که مرا تربیت از شاه بیفزود

شاید که تو هم تربیت من بفزایی

گر ساعد مُلک شه اینجا بُدی امروز

تصدیق مرا کردی از پاک دهایی

ای ساعد مُلک ای که تو از فرّخ حالی

بر ساعد مُلک اندر فرخنده همایی

اعیاد گذشته که مدیح عرضه نمودم

اینجا بُدی امروز ندانم به کجایی

صد حیف که امروز جدا بینمت از میر

ای کاش نبودی، به جهان نام جدایی

نی نی نه جدایی که تو اندر دل اویی

اندر دل او باشی و در دیده نیایی

از بس که تو را دیده و دل خواهد و جوید

بر هر که نماییم نظر چون تو نمایی

اندر بر میر ار چه بوَد خالی جایت

اندر دل او خالی نبوَد ز تو جایی

فرخنده دل میر یکی خانه ی آن است

کو را به خدا می رسدی خانه خدایی

شاید اگر از فخر بنازی و ببالی

در خانه ی انسی تو و همراز خدایی

هم مجلس عقلی تو و هم صحبت عشقی

همخوابه ی صدقی تو و همدوش صفایی

در کعبه ی مقصود خود اکنون به طوافی

در مروه ی آمال خود ایدون به صفایی

کار دو جهان سامان زین دل بپذیرفت

زنگ تعب از این دل یا رب بِزدایی

ای راد امیری که به گاه کرم و جود

آمد به درت حاتم طائی به گدایی

بر خلعت شاهی پی تبریک سرایم

فرخنده و فرخ بوَدَت خلعت شاهی

زین پیش که بودی به امیران و وزیران

اندر سفر و غیر سفر مدح سرایی

از بهرِ ستودنشان بود و ز پی مدح

دادندی اگر سیم و زر و برگ و نوایی

تو از پی مدح خود بر من ندهی زر

خواهی که همه مکرمت و جود نمایی

ناچار بوَد طبع تو از بخشش زان روی

هر لحظه به یک واسطه و عذر برآیی

قدر تو و شأن تو فزونتر بود از این

کز مدح بیفزایی و از هجو بِکایی

من درخور فضل خود مدح تو سرایم

اما نه بدان سان که ببایی و بشایی

فرخنده امیرا پی این نیک قصیده

خواهم که کنم نیز یکی خوب دعایی

چون وعده ی مهدی خان عمر تو مطوّل

چون آرزویم دولت تو باد بقایی

کان وعده نپندارم هرگز به سر آید

وین آرزوی من مپذیراد فنایی

استاد منوچهری خوش گفت بدین وزن

((ای تُرک من امروز نگویی به کجایی؟))

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها