ایرج میرزا – قصیده شماره 34
شکایت از دوری یار
چندی گزیده یار ز من دوری
افزوده شور بخت مرا شوری
چون بیندم به خویش فزون مشتاق
از من فزون کند بت من دوری
آری مجرّب است که در هر باب
مشتاقی است مایه ی مهجوری
ای ماهرو که در صف مه رویان
داری به دست رایت منصوری
در خرگه جمال تو روز و شب
آیند مهر و ماه به مزدوری
آزادی ام به عقل نمی گنجد
تا هست طرّه ی تو و مقهوری
بی چشم و رو بوَد که به خود بندد
نرگس به پیش چشم تو مخموری
بس نیش زد به دیده ی من مژگان
تا جویمت پس از همه مهجوری
اطباق عنکبوتی چشم من
شد رخنه همچو پرده ی زنبوری
من شاعری خمیده و درویشم
تو جنگجوی تُرک سلحشوری
بر خویشم ار بخوانی ممنونم
از پیشم ار برانی معذوری
خواهی نوازشم کن و خواهی نه
مختاری و مُصابی و مَأجوری
من دیده بهر دیدن تو خواهم
زان است اگر حذر کنم از کوری
گر نیست مال و عزّت و زور من
وین نیستی است علت منفوری
تا با منی تو، جمله بوَد با من
تو عزتی، تو مالی و تو زوری
تو صدری و تو بدری و تو قدری
تو شاهی و تو ماهی و تو هوری
بر خانه ی گلینم پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تیموری
از کوزه ی سفال من آبی نوش
تا گیرد آب کاسه ی فغفوری
گردد ز عکس آینه ی رویت
خشت وثاقم آینه ی غُوری
بنشین که تا بهشت شود خانه
با بودن تو خوبتر از خوری
در ساده زندگانی من می بین
کِت روشنی ببخشد و مسروری
آلوده اش نبینی و چرکینش
کاسوده از عَوار بود عوری
در سادگی نهفته حلاوت هاست
زان بیشتر که در حلل صُوری
نه کذب اندرو نه شره نی کین
نه ضَنّت و ضلالت و مغروری
ما پاکباز بلبل قَوّالیم
در ما مجوی شهوت عُصفوری
آسای در خرابه ی من چون گنج
بر من ببخش منصب گنجوری
پوشیدم در به ر ز همه اغیار
مستی کنیم از پس مستوری
تو جویی از دفاتر من اشعار
من بویَم از دو عارض تو سوری
مشغولی خیال تو را گویم
افسانه های کلده و آشوری
تاریخ های همچو لبت شیرین
از سیبِری بخوانم و مَنچوری
وز دیده های خود به شبان تار
اوصاف عشق و پیری و رنجوری
چون هر دو را به غایت دارم دوست
جان تو و ادیب نِشابوری
عاشق تو را چو من نشود پیدا
ای همچو آفتاب به مشهوری