ورود-ثبت نام

ای سیه چشم چه دیدی تو از این دیده گناه

ایرج میرزا – قصیده شماره 31

سیه چشم نامهربان

ای سیه چشم چه دیدی تو از این دیده گناه

که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه

هرکسی با کس در کوچه شود رویاروی

همه را چشم فتد بر رخ هم خواه نخواه

پیش چشم تو گنهکار همین چشم من است

چشم های دگران را نبُوَد هیچ گناه

تو به نظمیه و مستخدم تأمیناتی

گر خطاکار مرا دانی زین گونه نگاه

جلب بر درگه خود کن پی استنطاقم

بهر تحقیق نگهدار مرا در درگاه

هر دو دستم را با بند کمر شمشیرت

سخت بربند که از غیر تو گردد کوتاه

ساز تحت نظرِ خود دو سه مه توفیقم

حبس تاریک کن اندر خم آن زلف دوتاه

بر تنم پوش از آن جامه که دزدان پوشند

به گناهی که چرا کردم دزدیده نگاه

درردیف همه دزدان دو به دو چار به چار

پی تسطیح خیابان برو روبیدن راه

هیچ یک لحظه مشو دور ز بالای سرم

تا به سر نگذرد امید فرارم ناگاه

شرط باشد که ز آزادی خود دم نزنم

گرچه مشروطه طلب باشم و آزادی خواه

من گواهی نگرفتم که تو را دارم دوست

تا مفتّش شنوَد قصه ی عشقم ز گواه

داغ مهرِ تو بود شاهد بر جبهه ی من

وین چنین داغ نباشد دگران را به جباه

من گرفتم که تو را در دل خود دارم دوست

آن که بودت که ز راز دل من کرد آگاه

خوب حس کردی عاشق شدن آیین من است

این به من ارث رسید از پدرم طابَ ثراه

بی جهت اخم مکن، تند مرو، زشت مگو

که چو من بهر تو پیدا نشود خاطرخواه

بهرمن کج کنی ابرو برو ای چشم سفید

وه چه بی جا غلطی شد برو ای چشم سیاه

که تو را گفت که در کوچه سلامم نکنی ؟

که تو را گفت که باید نروی با من راه

آنکه گوید بگریز از من و با او بنشین

خواهد از چاله برون آیی و افتی در چاه

آن رفیق تو تو را مصلحت خویش آموخت

به خدا می برم از دست رفیق تو پناه

کیست جز من که خورد باطناً از بهر تو غم

کیست جز من که کشد واقعاً از بهر تو آه

کیست جز من که اگر شهر پر از خوشگل بود

او همان شخص تو را خواهد الاللّه

کیست استادتر از من که کماهی داند

که چه استادی در خلقت تو کرد اله

کیست جز من که زند یک مه آزاد قلم

و آورد پیش تو شهریه ی خود آخر ماه

دور پیری را با محنت و سختی سپرد

که تو ایّام جوانی گذرانی به رفاه

فی المثل گر سر و پای خود او مانَد لُخت

کُلَه و کفش خَرَد بهر تو با کفش و کلاه

من همان صورت زیبای تو را دارم دوست

مطمئن باش که در من نبوَد قوه ی باه

به هوای تو کنم گردش باغ ملّی

به سراغ تو روم مقبره ی نادر شاه

کوه سنگی را در راه تو بر سینه زنم

سنگ بر سینه زدن بهتر از این دارد راه

خواهی امروز به من اخم کن و خواهی نه

عاقبت رام و دلارام منی خواه نخواه

حاضرم دکه بالوده فروش دم ارگ

با تو پالوده خورم من که نخوردم با شاه

با درشکه بَرَمَت تا گل خطمی هر روز

چه کنم نیست در این شهر جز این گردشگاه

گر دهد ره پدر دانش و صدر التُجّار

با تو آسوده توان بود شبی در نو چاه

باش بینی که تو خود سوی من آیی با میل

گرچه امروز به من می گذری با اکراه

باش بینی که وفاق من و تو زایل کرد

مثل “وافَقَ شَنّ طَبَقَه” از افواه

شکرِ امروز بکن قدر محبّان بشناس

من نگویم که در آخر چه شود وا اَسَفاه

دید خواهی که تو هم مثل فلان الدوله

خط برآورده ای از گِرد بناگوش چو ماه

لاجرم مهر کنی پیشه و پیش آری چبر

بوسد بشماری ام از لطف ز یک تا پنجاه

کج مرولج مکن ایرج مشو آقایی کن

چاکرانت را نیکوتر از این دار نگاه

گاهی احوال مرا نیز بپرس از دم در

گاهی از لطف مرا نیز ببین ذر سر راه

نه چو من عاشقی افتد نه چو تو معشوقی

هر دو بی شبهه نداریم شَبَه از اشباه

گر به دریا شوی اندر دل تَحتُ البَحری

یا روی در شکم زیپلن بر قله ی ماه

ور روی در حرم قدس تحصّن جویی

عاقبت مال منی مال من ان شاءَاللّه

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *