ایرج میرزا – قصیده شماره 2
دیدار
دیدم اندر گردش بازار عبداللّه را
این عجب نبود که در بازار بینم ماه را
مردمان آیند استهلال را بالای بام
من به زیر سقف دیدم روی عبداللّه را
یوسف ثانی به بازار آمد ای نفس عزیز
رو بخر او را و برخوان اَکرمی مَثواه مرا
هر که او را دید ماهذا بَشَر گوید همی
من در این گفته ستایش می کنم افواه را
ترسم این بازاریان از دیدن او بشکنند
کاش تغییری دهد یک چند گردشگاه را
گم کند تاجر حساب ذرع و کاسب راه دخل
چون ببیند بر دکان آن شمسه ی خرگاه را
ور بیفتد چشم زاهد بر رخش وقت نماز
لا اله از گفته ساقط سازد الا اللّه را
هر که او را دید راه خانه ی خود گم کند
بارها این قصه ثابت گشته این گمراه را
در زبانم لکنت آید چون کنم بر وی سلام
من که مفتون می کنم از صحبت خود شاه را
ای که گویی قصه از زلفِ پریشانِ دراز
رو ببین آن طره ی فر خورده ی کوتاه را
غبغبی دارد که دور از چشم بد بی اختیار
می کشد از سینه ی بیننده بیرون آه را
کوه نور است آن کفل در پشت آن دریای نور
راستی زیبد خزانه ی خسرو جم جاه را
هیچ کس آگه نخواهد شد ز کار عشق ما
مغتنم دان صحبت این پیر کار آگاه را
گر تو عصمت خواه می باشی مَرَم از من که من
پاسبان عصمتم اطفال عصمت خواه را
من ز زلف مشک فام تو به بویی قانعم
سالها باشد که من بدرود گفتم باه را