ورود-ثبت نام

فکر آن باش که سال دگر ای شوخ پسر

ایرج میرزا – قصیده شماره 15

اندرز و نصیحت

فکر آن باش که سال دگر ای شوخ پسر

روزگارِ تو دگر گردد و کار تو دگر

حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو

که ز روزِ بد تو بر تو شدم یادآور

بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید

ای تو در دیده ی من اَبهی مِن نُورِ بَصَر

موی آن است که چون سرزند از عارض تو

همه اعضایت تغییر کند پا تا سر

نه دگر وصف کند کس سر زلفت به عبیر

نه دگر مدح کند کس لب لعلت به شکر

نه دگر باشد روی تو چو ماه نخشب

نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کشمر

گوشَت آن گوش است اما نبوَد همچو صدف

چشمت آن چشم است اما نبوَد چون عَبهَر

طرّه ات طرّه ی پیشست ولی کو زنجیر ؟

سینه ات سینه ی قبلست ولی کو مرمر ؟

همچو این مو که کند منع ورود از عُشاق

خارِ آهن نکند دفع هجوم از سنگر

نه دگر کس ز قفای تو فتد در کوچه

نه دگر کس به هوای تو ستد در معبر

آنکه بر در بوَد امسال دو چشمش شب و روز

که تو باز آیی و برخیزد و گیردت به بر

سال نو چون به در خانه ی او پای نهی

خادم و حاجب او عذر تو خواهد بردر

نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش

پیش کاین مو به رُخت چون مور آرد لشکر

من تو را طفلک باهوشی انگاشته ام

طفل باهوش نه خودرای بود نه خودسر

گر جوانیست بس، ار خوشگذارانیست بس است

آخر حال ببین، عاقبت کار نگر

در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نشاط

در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر

تو به اصل و نسب از سلسله ی اشرافی

این شرافت را از سلسله ی خویش مبر

وقت را مردم با عقل غنیمت شمرند

اگرت عقل بود وقت غنیمت بشمر

تکیه بر حسن مکن در طلب علم برآی

این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر

سیم امروز ز دستت برود تا فردا

بادبَر باشد چیزی که بوَد بادآور

خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد

خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر

کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی

چون ببندد حسن از خدمت تو سازِ سفر

درس را باید زان پیش که ریش آید خواند

نشنیدی که بود درس صغر نقش حجر ؟

دانش و حسن به هم نورِ علی نور بوَد

وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور

علم اگر خواهی با مردم عالم بنشین

گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر

ذرّه بر چرخ رسد از اثر تابش خور

پشک خوشبو شود از صحبت مُشک اَذفَر

تو گر از خدمت نیکان نچنی غیر از خار

به که در صحبت دُونان دِرَوی سیسنبر

چاره ی کار تو این است که من می گویم

باور از من کن و جز من مکن از کس باور

بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند

کانچه از من به تو آید همه خیر است نه شرّ

یکدل و یکجا در خانه ی من منزل کن

آنچنان دان که خود این خانه خریدی با زر

گر چه بی مایه خریدار وصال تو شدم

علم من بین و به بی مایگی من منگر

هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد

ور زیَد، یک دو سه روزی نبوَد افزرونتر

من همان طرفه نویسنده ی وقتم که برند

مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذ زر

من همان دانا گوینده ی دهرم که خورند

قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکر

سعدی عصرم، این دفتر و این دیوانم

باورت نیست به دیوانم بین و دفتر

بهترین مرد شرفمند در این مُلک منم

همنشین تو که می باید از من بهتر

هیچ عیبی به جز از فقر ندارم باللّه

فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر

همت عالی با کیسه ی خالی دردی است

که به آن درد گرفتار نگردد کافر

تو مدارا کن امروز به درویشی من

من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور

ای بسا مفلس امروز که فردا شده است

صاحب خانه و ده، مالک اسب و استر

من نه آنم که حقوق تو فراموش کنم

گر رسد ریش تو از عارض تو تا به کمر

تا مرا چشم بوَد در عقبت می نگرم

هم مگر کور شوم کز تو کنم صرف نظر

تا مرا پای بوَد بر اثرت می آیم

مگر آن روز که بیچاره شوم در بستر

به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد

گنج قارونم در دیده بود خاکستر

گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار

نه چنان است که در کار تو مانم مضطر

با همه فقر کشم جور تو تا دارم جان

با همه ضعف برم بار تو تا هست کمر

گرچه آتش بتفد چهره ی آهنگر، باز

آرد از کوره برون آهن خود آهنگر

من چو خورشید جهان تابم و بینی خورشید

خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور

هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم

گرچه با کدِّیمین باشد و با خون جگر

به فدای تو کنم جمله ی دارایی خویش

ای رُخت خوب تر از آینه ی اسکندر

حکم حکم تو و فرمایش فرمایش توست

تو خداوندی در خانه و من فرمان بر

نه به روی تو بیارم نه به کس شکوه کنم

گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر

تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا

در دل انواع غصص باشد و اقسام فِکَر

هر چه در کیسه ی من بینی برگیر و برو

هر چه از خانه ی من می خواهی بردار و ببر

هرچه از جامه ی من بینی خوب است بپوش

جامه ی خوب تر ار هست به بازار، بخر

پیش روی تو نَهَم خوبترین لقمه ی چرب

زیر بال تو کشم نرم ترین بالش پر

تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی

گرچه بفروشم سرداری تن را به ضرر

آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم

که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر

جامه ات باید با جان متناسب باشد

به پلاس اندر پیچید نشاید گوهر

پیشِ تو میرم پروانه صفت پیش چراغ

دور تو گردم چون هاله که بر دور قمر

تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت

من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر

گرد سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم

من به تزیین تو مشتاق ترم تا نوکر

پیرهن های تو را جمله خود آهار زنم

من ز آهار زدن واقفم و مستحضر

جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت

تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر

زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تو را

شسته و رُفته و ناکرده بیارمت به بر

کفشِ تو واکس زده جامه اتو خورده بُود

هر سحر کان را در پاکنی این را در بر

یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز

عینک و دستکش و ساعت و پوتین درخور

دستمالت را مخصوص معطّر سازم

نه بدان باید تو خشک کنی عارض تر ؟

تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی

آن شفقت ها کز مادر دیدیّ و پدر

شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت

سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر

نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم

تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر

ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم

آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر

شب بپوشانم روی تو چو یک کدبانو

صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر

چشم از خواب چو بگشودی پیش تو نَهَم

سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر

شانه و آینه و حوله و صابون و گلاب

جمله با سینی دیگر نهمت در محضر

آب ریزم که بشویی رخ همچون قمرت

آنکه ناشُسته بَرَد آب رخ شمس و قمر

خود زنم شانه سرِ زلف دلارای تو را

نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر

بِسترِ خواب من ار توده ی خاکستر بود

از پی خواب تو آماده کنم تخت فنر

صندلی های تو را نیز فنردار کنم

صندلی های فنردار بوَد راحت تر

آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکن

درس و مشقت را خود گیرم در تحت نظر

سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعی من است

دایه هر قدر بوَد خوب، نگردد مادر

هر قَدَر خسته کند مشغله ی روز مرا

شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر

چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید

تا تو درس خود پاکیزه نمایی از بر

صد غلط داشته باشی همه را می گویم

گر به یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر

از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات

هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر

هفته ای یک شب از بهرِ نشاط دل تو

تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر

جمعه ها پول درشکه دهمت تا بروی

گه معینیّه، گهی شمران، گه قصرِ قجر

ور کنی گاهی در کوه و کمر قصد شکار

از پس و پیش تو بشتابم در کوه و کمر

هم انیس شب من باشی و هم مونس روز

هم رفیق سفرم گردی و هم یار حضر

شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل

نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیَر

قصه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بوَد

به علی قصه ی عثمان و ابوبکر و عُمَر

یک دو سالی که شوی مهمان در خانه ی من

مرد آراسته ای گردی با فضل و هنر

عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی

صاحب بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر

خط نویسی که اگر بیند امیرالکتاب

کند اقرار که بنوشته ای از وی بهتر

شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک

آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور

داخل خدمت دولت کنمت چندی بعد

آیی از جمله ی اعضای دوائر به شُمَر

ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست

بعد منشی شوی و بعد رئیس دفتر

گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی

من چنین دیده ام اندر نَفَس خویش اثر

آنچه در کار تو از دست من آید این است

بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *