ایرج میرزا – قصیده شماره 12
شکوه ی دوستانه از ملک الشعرای بهار
ملکا با تو دگر دوستی ما نشود
بعد اگر شد شده است، اما حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پرریبت تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا نشود
غزلی گفتم و کلک تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نان دگران
همچو نانی که خورد حضرت والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلک تو هویدا نشود
سرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جواب تو به آیین ادب خواهم داد
تا میان من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میان دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فضل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهد علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرض ادب همسر و همتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جقه ی چوبینه کسی شا نشود
نشود سینه ی تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سبب تنگی دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مراد
کارِ دنیا به مراد دل دانا نشود
رفت مطلب ز میان، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکت ما نشود
نان نمی گویم خوب است ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود اما نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طیبت بُود اما به حقیقت امروز
زحمت خواجه ی ما باید اخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخص وزیر
کرد کاری که برای نان بلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ارزاق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دم نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان و ز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود