اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 84
سخن تازه زدم کس به سخن وا نرسید
جلوه خون گشت و نگاهی به تماشا نرسید
سنگ می باش و درین کارگه شیشه گذر
وای سنگی که صنم گشت و به مینا نرسید
کهنه را درشکن و باز به تعمیر خرام
هر که در ورطه ” لا ” ماند به ” الا ” نرسید
ای خوش آن جوی تنک مایه که از ذوق خودی
در دل خاک فرو رفت و به دریا نرسید
از کلیمی سبق آموز که دانای فرنگ
جگر بحر شکافید و به سینا نرسید
عشق انداز تپیدن ز دل ما آموخت
شرر ماست که برجست و به پروانه رسید