اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 43
کف خاک برگ و سازم به رهی فشانم او را
به امید اینکه روزی به فلک رسانم او را
چه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانش
ندمیده هیچ خاری که به دل نشانم او را
دهد آتش جدایی شرر مرا نمودی
به همان نفس بمیرم که فرونشانم او را
می عشق و مستی او نرود برون ز خونم
که دل آنچنان ندادم که دگر ستانم او را
تو به لوح ساده ی من همه مدعا نوشتی
دگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم او را
به حضور تو اگر کس غزلی ز من سراید
چه شود اگر نوازی به همین که دانم او را