اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 35
هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک پریشانم مگردان
ز سوز کاروانی یادگارم
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
به گوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیه ی من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
به جان تو که من پایان ندارم