اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 9
نه تا سخن از عارف هندی
یک
ذات حق را نیست این عالم حجاب
غوطه را حایل نگردد نقش آب
دو
زادن اندر عالمی دیگر خوش است
تا شباب دیگری آید به دست
سه
حق ورای مرگ و عین زندگی است
بنده چون میرد نمی داند که چیست
گر چه ما مرغان بی بال و پریم
از خدا در علم مرگ افزون تریم
چهار
وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته
رحمت عامی به قهر آمیخته
خالی از قهرش ببینی شهر و دشت
رحمت او اینکه گویی در گذشت
پنج
کافری مرگ است ای روشن نهاد
کی سزد با مرده غازی را جهاد
مرد مومن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
شش
کافر بیدار دل پیش صنم
به ز دینداری که خفت اندر حرم
هفت
چشم کورست اینکه بیند ناصواب
هیچگه شب را نبیند آفتاب
هشت
صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمی از صحبت گل تیره بخت
دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب
تا کند صید شعاع آفتاب
نه
من به گل گفتم بگو ای سینه چاک
چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل ای هوشمند رفته هوش
چون پیامی گیری از برق خموش؟
جان به تن ما را ز جذب این و آن
جذب تو پیدا و جذب ما نهان