اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره ۶۱
خطاب به جاوید – سخنی به نژاد نو
این سخن آراستن بی حاصل است
برنیاید آنچه در قعر دل است
گر چه من صد نکته گفتم بی حجاب
نکته ای دارم که ناید در کتاب
گر بگویم می شود پیچیده تر
حرف و صوت او را کند پوشیده تر
سوز او را از نگاه من بگیر
یا ز آه صبحگاه من بگیر
مادرت درس نخستین با تو داد
غنچه ی تو از نسیم او گشاد
از نسیم او تو را این رنگ و بوست
ای متاع ما بهای تو ازوست
دولت جاوید ازو اندوختی
از لب او لا اله آموختی
ای پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لا اله از من بگیر
لا اله گویی بگو از روی جان
تا ز اندام تو آید بوی جان
مهر و مه گردد ز سوز لا اله
دیده ام این سوز را در کوه و که
این دو حرف لا اله گفتار نیست
لا اله جز تیغ بی زنهار نیست
زیستن با سوز او قهاری است
لا اله ضرب است و ضرب کاری است
مومن و پیش کسان بستن نطاق
مومن و غداری و فقر و نفاق
با پشیزی دین و ملت را فروخت
هم متاع خانه و هم خانه سوخت
لا اله اندر نمازش بود و نیست
نازها اندر نیازش بود و نیست
نور در صوم و صلوة او نماند
جلوه ای در کائنات او نماند
آنکه بود الله او را ساز و برگ
فتنه ی او حب مال و ترس مرگ
رفت ازو آن مستی و ذوق و سرور
دین او اندر کتاب و او به گور
صحبتش با عصر حاضر درگرفت
حرف دین را از دو پیغمبر گرفت
آن ز ایران بود و این هندی نژاد
آن ز حج بیگانه و این از جهاد
تا جهاد و حج نماند از واجبات
رفت جان از پیکر صوم و صلوت
روح چون رفت از صلوت و از صیام
فرد ناهموار و ملت بی نظام
سینه ها از گرمی قرآن تهی
از چنین مردان چه امید بهی
از خودی مرد مسلمان درگذشت
ای خضر دستی که آب از سر گذشت
سجده ای کزوی زمین لرزیده است
بر مرادش مهر و مه گردیده است
سنگ اگر گیرد نشان آن سجود
در هوا آشفته گردد همچو دود
این زمان جز سر به زیری هیچ نیست
اندرو جز ضعف پیری هیچ نیست
آن شکوه ربی الاعلی کجاست
این گناه اوست یا تقصیر ماست
هر کسی بر جاده ی خود تندرو
ناقه ی ما بی زمام و هرزه دو
صاحب قرآن و بی ذوق طلب
العجب ثم العجب ثم العجب
گر خدا سازد تو را صاحب نظر
روزگاری را که می آید نگر
عقل ها بی باک و دل ها بی گداز
چشم ها بی شرم و غرق اندر مجاز
علم و فن، دین و سیاست، عقل و دل
زوج زوج اندر طواف آب و گل
آسیا آن مرز و بوم آفتاب
غیر بین از خویشتن اندر حجاب
قلب او بی واردات نو به نو
حاصلش را کس نگیرد با دو جو
روزگارش اندرین دیرینه دیر
ساکن و یخ بسته و بی ذوق سیر
صید ملایان و نخچیر ملوک
آهوی اندیشه ی او لنگ و لوک
عقل و دین و دانش و ناموس و ننگ
بسته ی فتراک لردان فرنگ
تاختم بر عالم افکار او
بردریدم پرده ی اسرار او
در میان سینه دل خون کرده ام
تا جهانش را دگرگون کرده ام
من به طبع عصر خود گفتم دو حرف
کرده ام بحرین را اندر دو ظرف
حرف پیچاپیچ و حرف نیش دار
تا کنم عقل و دل مردان شکار
حرف ته داری به انداز فرنگ
ناله ی مستانه ای از تار چنگ
اصل این از ذکر و اصل آن ز فکر
ای تو بادا وارث این فکر و ذکر
آب جویم از دو بحر اصل من است
فصل من فصل است و هم وصل من است
تا مزاج عصر من دیگر فتاد
طبع من هنگامه ی دیگر نهاد
نوجوانان تشنه لب خالی ایاغ
شسته رو، تاریک جان، روشن دماغ
کم نگاه و بی یقین و ناامید
چشم شان اندر جهان چیزی ندید
ناکسان منکر ز خود مومن به غیر
خشت بند از خاکشان معمار دیر
مکتب از مقصود خویش آگاه نیست
تا به جذب اندرونش راه نیست
نور فطرت را ز جان ها پاک شست
یک گل رعنا ز شاخ او نرست
خشت را معمار ما کج می نهد
خوی بط با بچه ی شاهین دهد
علم تا سوزی نگیرد از حیات
دل نگیرد لذتی از واردات
علم جز شرح مقامات تو نیست
علم جز تفسیر آیات تو نیست
سوختن می باید اندر نار حس
تا بدانی نقره ی خود را ز مس
علم حق اول حواس آخر حضور
آخر او می نگنجد در شعور
صد کتاب آموزی از اهل هنر
خوشتر آن درسی که گیری از نظر
هر کسی زان می که ریزد از نظر
مست می گردد به انداز دگر
از دم باد سحر میرد چراغ
لاله زان باد سحر می در ایاغ
کم خور و کم خواب و کم گفتار باش
گرد خود گردنده چون پرگار باش
منکر حق نزد ملا کافر است
منکر خود نزد من کافرتر است
آن به انکار وجود آمد عجول
این عجول و هم ظلوم و هم جهول
شیوه ی اخلاص را محکم بگیر
پاک شو از خوف سلطان و امیر
عدل در قهر و رضا از کف مده
قصد در فقر و غنا از کف مده
حکم دشوار است تأویلی مجو
جز به قلب خویش قندیلی مجو
حفظ جان ها ذکر و فکر بی حساب
حفظ تن ها ضبط نفس اندر شباب
حاکمی در عالم بالا و پست
جز به حفظ جان و تن ناید به دست
لذت سیر است مقصود سفر
گر نگه بر آشیان داری مپر
ماه گردد تا شود صاحب مقام
سیر آدم را مقام آمد حرام
زندگی جز لذت پرواز نیست
آشیان با فطرت او ساز نیست
رزق زاغ و کرکس اندر خاک گور
رزق بازان در سواد ماه و هور
سر دین صدق مقال اکل حلال
خلوت و جلوت تماشای جمال
در ره دین سخت چون الماس زی
دل به حق بربند و بی وسواس زی
سری از اسرار دین برگویمت
داستانی از مظفر گویمت
اندر اخلاص عمل فرد فرید
پادشاهی با مقام بایزید
پیش او اسبی چو فرزندان عزیز
سخت کوش چون صاحب خود در ستیز
سبزه رنگی از نجیبان عرب
باوفا، بی عیب، پاک اندر نسب
مرد مومن را عزیز ای نکته رس
چیست جز قرآن و شمشیر و فرس
من چه گویم وصف آن خیر الجیاد
کوه و روی آب ها رفتی چو باد
روز هیجا از نظر آماده تر
تندبادی طایف کوه و کمر
در تک او فتنه های رستخیز
سنگ از ضرب سم او ریز ریز
روزی آن حیوان چو انسان ارجمند
گشت از درد شکم زار و نژند
کرد بیطاری علاجش از شراب
اسب شه را وارهاند از پیچ و تاب
شاه حق بین دیگر آن یکران نخواست
شرع تقوی از طریق ما جداست
ای تو را بخشد خدا قلب و جگر
طاعت مرد مسلمانی نگر
دین سراپا سوختن اندر طلب
انتهایش عشق و آغازش ادب
آبروی گل ز رنگ و بوی اوست
بی ادب بی رنگ و بو بی آبروست
نوجوانی را چو بینم بی ادب
روز من تاریک می گردد چو شب
تاب و تب در سینه افزاید مرا
یاد عهد مصطفی آید مرا
از زمان خود پشیمان می شوم
در قرون رفته پنهان می شوم
ستر زن یا زوج یا خاک لحد
ستر مردان حفظ خویش از یار بد
حرف بد را بر لب آوردن خطاست
کافر و مومن همه خلق خداست
آدمیت احترام آدمی
باخبر شو از مقام آدمی
آدمی از ربط و ضبط تن به تن
بر طریق دوستی گامی بزن
بنده ی عشق از خدا گیرد طریق
می شود بر کافر و مومن شفیق
کفر و دین را گیر در پهنای دل
دل اگر بگریزد از دل وای دل
گر چه دل زندانی آب و گل است
این همه آفاق آفاق دل است
گر چه باشی از خداوندان ده
فقر را از کف مده از کف مده
سوز او خوابیده در جان تو هست
این کهن می از نیاگان تو هست
در جهان جز درد دل سامان مخواه
نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه
ای بسا مرد حق اندیش و بصیر
می شود از کثرت نعمت ضریر
کثرت نعمت گداز از دل برد
ناز می آرد نیاز از دل برد
سال ها اندر جهان گردیده ام
نم به چشم منعمان کم دیده ام
من فدای آنکه درویشانه زیست
وای آن کو از خدا بیگانه زیست
در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق
آن یقین آن رنگ و بو آن ذوق و شوق
عالمان از علم قرآن بی نیاز
صوفیان درنده گرگ و مو دراز
گر چه اندر خانقاهان های و هوست
کو جوانمردی که صهبا در کدوست
هم مسلمانان افرنگی مآب
چشمه ی کوثر بجویند از سراب
بی خبر از سر دین اند این همه
اهل کین اند اهل کین اند این همه
خیر و خوبی بر خواص آمد حرام
دیده ام صدق و صفا را در عوام
اهل دین را باز دان از اهل کین
هم نشین حق بجو با او نشین
کرکسان را رسم و آیین دیگر است
سطوت پرواز شاهین دیگر است
مرد حق از آسمان افتد چو برق
هیزم او شهر و دشت غرب و شرق
ما هنوز اندر ظلام کائنات
او شریک اهتمام کائنات
او کلیم و او مسیح و او خلیل
او محمد او کتاب او جبرئیل
آفتاب کائنات اهل دل
از شعاع او حیات اهل دل
اول اندر نار خود سوزد تو را
باز سلطانی بیاموزد تو را
ما همه با سوز او صاحبدلیم
ورنه نقش باطل آب و گلیم
ترسم این عصری که تو زادی درآن
در بدن غرق است و کم داند ز جان
چون بدن از قحط جان ارزان شود
مرد حق در خویشتن پنهان شود
درنیابد جستجو آن مرد را
گر چه بیند روبرو آن مرد را
تو مگر ذوق طلب از کف مده
گر چه در کار تو افتد صد گره
گر نیابی صحبت مرد خبیر
از اب و جد آنچه من دارم بگیر
پیر رومی را رفیق راه ساز
تا خدا بخشد تو را سوز و گداز
زانکه رومی مغز را داند ز پوست
پای او محکم فتد در کوی دوست
شرح او کردند و او را کس ندید
معنی او چون غزال از ما رمید
رقص تن از حرف او آموختند
چشم را از رقص جان بردوختند
رقص تن در گردش آرد خاک را
رقص جان برهم زند افلاک را
علم و حکم از رقص جان آید به دست
هم زمین هم آسمان آید به دست
فرد از وی صاحب جذب کلیم
ملت از وی وارث ملک عظیم
رقص جان آموختن کاری بود
غیر حق را سوختن کاری بود
تا ز نار حرص و غم سوزد جگر
جان به رقص اندر نیاید ای پسر
ضعف ایمان است و دلگیریست غم
نوجوانا نیمه ی پیری است غم
می شناسی حرص فقر حاضر است
من غلام آنکه بر خود قاهر است
ای مرا تسکین جان ناشکیب
تو اگر از رقص جان گیری نصیب
سر دین مصطفی گویم تو را
هم به قبر اندر دعا گویم تو را