اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 60
حضور
گر چه جنت از تجلی های اوست
جان نیاساید به جز دیدار دوست
ما ز اصل خویشتن در پرده ایم
طائریم و آشیان گم کرده ایم
علم اگر کج فطرت و بد گوهر است
پیش چشم ما حجاب اکبر است
علم را مقصود اگر باشد نظر
می شود هم جاده و هم راهبر
می نهد پیش تو از قشر وجود
تا تو پرسی چیست راز این نمود
جاده را هموار سازد اینچین
شوق را بیدار سازد اینچنین
درد و داغ و تاب و تب بخشد تو را
گریه های نیم شب بخشد تو را
علم تفسیر جهان رنگ و بو
دیده و دل پرورش گیرد ازو
بر مقام جذب و شوق آرد تو را
باز چون جبریل بگذارد تو را
عشق کس را کی به خلوت می برد
او ز چشم خویش غیرت می برد
اول او هم رفیق و هم طریق
آخر او راه رفتن بی رفیق
درگذشتم زان همه حور و قصور
زورق جان باختم در بحر نور
غرق بودم در تماشای جمال
هر زمان در انقلاب لایزال
گم شدم اندر ضمیر کائنات
چون رباب آمد به چشم من حیات
آنکه هر تارش رباب دیگری
هر نوا از دیگری خونین تری
ما همه یک دودمان نار و نور
آدم و مهر و مه و جبریل و حور
پیش جان آیینه ای آویختند
حیرتی را با یقین آمیختند
صبح امروزی که نورش ظاهر است
در حضورش دوش و فردا حاضر است
حق هویدا با همه اسرار خویش
با نگاه من کند دیدار خویش
دیدنش افزودن بی کاستن
دیدنش از قبر تن برخاستن
عبد و مولا در کمین یکدگر
هر دو بی تاب اند از ذوق نظر
زندگی هر جا که باشد جستجوست
حل نشد این نکته من صیدم که اوست
عشق جان را لذت دیدار داد
با زبانم جرات گفتار داد
ای دو عالم از تو با نور و نظر
اندکی آن خاکدانی را نگر
بنده ی آزاد را ناسازگار
بردمد از سنبل او نیش خار
غالبان غرق اند در عیش و طرب
کار مغلوبان شمار روز و شب
از ملوکیت جهان تو خراب
تیره شب در آستین آفتاب
دانش افرنگیان غارتگری
دیرها خیبر شد از بی حیدری
آنکه گوید لا اله بیچاره ایست
فکرش از بی مرکزی آواره ایست
چار مرگ اندر پی این دیر میر
سود خوار و والی و ملا و پیر
اینچنین عالم کجا شایان توست
آب و گل داغی که بر دامان توست
ندای جمال
کلک حق از نقش های خوب و زشت
هر چه ما را سازگار آمد نوشت
چیست بودن دانی ای مرد نجیب؟
از جمال ذات حق بردن نصیب
آفریدن جستجوی دلبری
وانمودن خویش را بر دیگری
این همه هنگامه های هست و بود
بی جمال ما نیاید در وجود
زندگی هم فانی و هم باقی است
این همه خلاقی و مشتاقی است
زنده ای؟ مشتاق شو خلاق شو
همچو ما گیرنده ی آفاق شو
درشکن آن را که ناید سازگار
از ضمیر خود دگر عالم بیار
بنده ی آزاد را آید گران
زیستن اندر جهان دیگران
هر که او را قوت تخلیق نیست
پیش ما جز کافر و زندیق نیست
از جمال ما نصیب خود نبرد
از نخیل زندگانی برنخورد
مرد حق برنده چون شمشیر باش
خود جهان خویش را تقدیر باش
زنده رود
چیست آیین جهان رنگ و بو
جز که آب رفته می ناید به جو
زندگانی را سر تکرار نیست
فطرت او خوگر تکرار نیست
زیر گردون رجعت او نارواست
چون ز پا افتاد قومی برنخاست
ملتی چون مُرد کم خیزد ز قبر
چاره ی او چیست غیر از قبر و صبر
ندای جمال
زندگانی نیست تکرار نفس
اصل او از حی و قیوم است و بس
قرب جان با آنکه گفت انی قریب
از حیات جاودان بردن نصیب
فرد از توحید لاهوتی شود
ملت از توحید جبروتی شود
بایزید و شبلی و بوذر ازوست
امتان را طغرل و سنجر ازوست
بی تجلی نیست آدم را ثبات
جلوه ی ما فرد و ملت را حیات
هر دو از توحید می گیرد کمال
زندگی این را جلال آن را جمال
این سلیمانی است آن سلمانی است
آن سراپا فقر و این سلطانی است
آن یکی را بیند این گردد یکی
در جهان با آن نشین با این بزی
چیست ملت ایکه گویی لا اله
با هزاران چشم بودن یک نگه
اهل حق را حجت و دعوی یکی است
خیمه های ما جدا دل ها یکی است
ذره ها از یک نگاهی آفتاب
یک نگه شو تا شود حق بی حجاب
یک نگاهی را به چشم کم مبین
از تجلی های توحید است این
ملتی چون می شود توحید مست
قوت و جبروت می آید به دست
روح ملت را وجود از انجمن
روح ملت نیست محتاج بدن
تا وجودش را نمود از صحبت است
مرد چون شیرازه ی صحبت شکست
مرده ای از یک نگاهی زنده شو
بگذر از بی مرکزی پاینده شو
وحدت افکار و کردار آفرین
تا شوی اندر جهان صاحب نگین
زنده رود
من کیم تو کیستی عالم کجاست؟
در میان ما و تو دوری چراست؟
من چرا در بند تقدیرم بگوی
تو نمیری من چرا میرم بگوی
ندای جمال
بوده ای اندر جهان چار سو
هر که گنجد اندرو میرد درو
زندگی خواهی خودی را پیش کن
چار سو را غرق اندر خویش کن
باز بینی من کیم تو کیستی
در جهان چون مردی و چون زیستی
زنده رود
پوزش این مرد نادان در پذیر
پرده را از چهره ی تقدیر گیر
انقلاب روس و آلمان دیده ام
شور در جان مسلمان دیده ام
دیده ام تدبیرهای غرب و شرق
وانما تقدیرهای غرب و شرق
افتادن تجلی جلال
ناگهان دیدم جهان خویش را
آن زمین و آسمان خویش را
غرق در نور شفق گون دیدمش
سرخ مانند طبر خون دیدمش
زان تجلی ها که در جانم شکست
چون کلیم الله فتادم جلوه مست
نور او هر پردگی را وانمود
تاب گفتار از زبان من ربود
از ضمیر عالم بی چند و چون
یک نوای سوزناک آمد برون:
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد به جوی این همه دیرینه و نو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ای
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ای که در قافله ای بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ای
آنچنان زی که به هر ذره رسانی پرتو
چون پر کاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
از تنک جامی تو میکده رسوا گردید
شیشه ای گیر و حکیمانه بیاشام و برو