اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 5
زُروان که روح زمان و مکان است مسافر را به سیاحت عالم علوی می برد
از کلامش جان من بی تاب شد
در تنم هر ذره چون سیماب شد
ناگهان دیدم میان غرب و شرق
آسمان در یک سحاب نور غرق
زان سحاب افرشته ای آمد فرود
با دو طلعت این چو آتش آن چو دود
آن چو شب تاریک و این روشن شهاب
چشم این بیدار و چشم آن به خواب
بال او را رنگ های سرخ و زرد
سبز و سیمین و کبود و لاجورد
چون خیال اندر مزاج او رمی
از زمین تا کهکشان او را دمی
هر زمان او را هوای دیگری
پر گشادن در فضای دیگری
گفت زروانم جهان را قاهرم
هم نهانم از نگه هم ظاهرم
بسته هر تدبیر با تقدیر من
ناطق و صامت همه نخچیر من
غنچه اندر شاخ می بالد ز من
مرغک اندر آشیان نالد ز من
دانه از پرواز من گردد نهال
هر فراق از فیض من گردد وصال
هم عتابی هم خطابی آورم
تشنه سازم تا شرابی آورم
من حیاتم، من مماتم، من نشور
من حساب و دوزخ و فردوس و حور
آدم و افرشته در بند من است
عالم شش روزه فرزند من است
هر گلی کز شاخ می چینی منم
ام هر چیزی که می بینی منم
در طلسم من اسیر است این جهان
از دمم هر لحظه پیر است این جهان
لی مع الله هر که را در دل نشست
آن جوانمردی طلسم من شکست
گر تو خواهی من نباشم در میان
لی مع الله باز خوان از عین جان
در نگاه او نمی دانم چه بود
از نگاهم این کهن عالم ربود
یا نگاهم بر دگر عالم گشود
یا دگرگون شد همان عالم که بود
مردم اندر کائنات رنگ و بو
زادم اندر عالم بی های و هو
رشته ی من زان کهن عالم گسست
یک جهان تازه ای آمد به دست
از زیان عالمی جانم تپید
تا دگر عالم ز خاکم بردمید
تن سبک تر گشت و جان سیار تر
چشم دل بیننده و بیدارتر
پردگی ها بی حجاب آمد پدید
نغمه ی انجم به گوش من رسید