اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 42
نمودار شدن خواجه ی اهل فراق ابلیس
صحبت روشندلان یک دم دو دم
آن دو دم سرمایه ی بود و عدم
عشق را شوریده تر کرد و گذشت
عقل را صاحب نظر کرد و گذشت
چشم بربستم که با خود دارمش
از مقام دیده در دل آرمش
ناگهان دیدم جهان تاریک شد
از مکان تا لامکان تاریک شد
اندر آن شب شعله ای آمد پدید
از درونش پیرمردی برجهید
یک قبای سرمه ای اندر برش
غرق اندر دود پیچان پیکرش
گفت رومی خواجه ی اهل فراق
آن سراپا سوز و آن خونین ایاق
کهنه ی کم خنده ی اندک سخن
چشم او بیننده ی جان در بدن
رند و ملا و حکیم و خرقه پوش
در عمل چون زاهدان سخت کوش
فطرتش بیگانه ی ذوق وصال
زهد او ترک جمال لایزال
تا گسستن از جمال آسان نبود
کار پیش افکند از ترک سجود
اندکی در واردات او نگر
مشکلات او ثبات او نگر
غرق اندر رزم خیر و شر هنوز
صد پیمبر دیده و کافر هنوز
جانم اندر تن ز سوز او تپید
بر لبش آهی غم آلودی رسید
گفت و چشم نیم وا بر من گشود
در عمل جز ما که برخوردار بود
آنچنان بر کارها پیچیده ام
فرصت آدینه را کم دیده ام
نی مرا افرشته ای نی چاکری
وحی من بی منت پیغمبری
نی حدیث و نی کتاب آورده ام
جان شیرین از فقیهان برده ام
رشته ی دین چون فقیهان کس نرشت
کعبه را کردند آخر خشت خشت
کیش ما را اینچنین تاسیس نیست
فرقه اندر مذهب ابلیس نیست
درگذشتم از سجود ای بی خبر
ساز کردم ارغنون خیر و شر
از وجود حق مرا منکر مگیر
دیده بر باطن گشا ظاهر مگیر
گر بگویم نیست این از ابلهی است
زانکه بعد از دید نتوان گفت نیست
من “بلی” در پرده ی “لا” گفته ام
گفته ی من خوشتر از ناگفته ام
تا نصیب از درد آدم داشتم
قهر یار از بهر او نگذاشتم
شعله ها از کشتزار من دمید
او ز مجبوری به مختاری رسید
زشتی خود را نمودم آشکار
با تو دادم ذوق ترک و اختیار
تو نجاتی ده مرا از نار من
وا کن ای آدم گره از کار من
ای که اندر بند من افتاده ای
رخصت عصیان به شیطان داده ای
در جهان با همت مردانه زی
غمگسار من ز من بیگانه زی
بی نیاز از نیش و نوش من گذر
تا نگردد نامه ام تاریک تر
در جهان صیاد با نخچیرهاست
تا تو نخچیری به کیشم تیرهاست
صاحب پرواز را افتاد نیست
صید اگر زیرک شود صیاد نیست
گفتمش بگذر ز آیین فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
گفت ساز زندگی سوز فراق
ای خوشا سرمستی روز فراق
بر لبم از وصل می ناید سخن
وصل اگر خواهم نه او ماند نه من
حرف وصل او را ز خود بیگانه کرد
تازه شد اندر دل او سوز و درد
اندکی غلتید اندر دود خویش
باز گم کردید اندر دود خویش
ناله ای زان دود پیچان شد بلند
ای خنک جانی که گردد دردمند