اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 4
تمهید زمینی – آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح می دهد اسرار معراج را
عشق شورانگیز بی پروای شهر
شعله ی او میرد از غوغای شهر
خلوتی جوید به دشت و کوهسار
یا لب دریای ناپیدا کنار
من که در یاران ندیدم محرمی
بر لب دریا بیاسودم دمی
بحر و هنگام غروب آفتاب
نیلگون آب از شفق لعل مذاب
کور را ذوق نظر بخشد غروب
شام را رنگ سحر بخشد غروب
با دل خود گفتگوها داشتم
آرزوها جستجوها داشتم
آنی و از جاودانی بی نصیب
زنده و از زندگانی بی نصیب
تشنه و دور از کنار چشمه سار
می سرودم این غزل بی اختیار
غزل (1)
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
ای عقل تو ز شوق پراکنده گوی شو
ای عشق نکته های پریشانم آرزوست
این آب و نان چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهی ام نهنگم و عمانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور جیب موسی عمرانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود جسته ایم
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
*****
موج مضطر خفت بر سنجاب آب
شد افق تار از زیان آفتاب
از متاعش پاره ای دزدید شام
کوکبی چون شاهدی بالای بام
روح رومی پرده ها را بردرید
از پس که پاره ای آمد پدید
طلعتش رخشنده مثل آفتاب
شیب او فرخنده چون عهد شباب
پیکری روشن ز نور سرمدی
در سراپایش سرور سرمدی
بر لب او سر پنهان وجود
بندهای حرف و صوت از خود گشود
حرف او آیینه ای آویخته
علم با سوز درون آمیخته
گفتمش موجود و ناموجود چیست؟
معنی محمود و نامحمود چیست؟
گفت موجود آنکه می خواهد نمود
آشکارایی تقاضای وجود
زندگی خود را به خویش آراستن
بر وجود خود شهادت خواستن
انجمن روز الست آراستند
بر وجود خود شهادت خواستند
زنده ای یا مرده ای یا جان به لب
از سه شاهد کن شهادت را طلب
شاهد اول شعور خویشتن
خویش را دیدن به نور خویشتن
شاهد ثانی شعور دیگری
خویش را دیدن به نور دیگری
شاهد ثالث شعور ذات حق
خویش را دیدن به نور ذات حق
پیش این نور ار بمانی استوار
حی و قائم چون خدا خود را شمار
بر مقام خود رسیدن زندگی است
ذات را بی پرده دیدن زندگی است
مرد مومن درنسازد با صفات
مصطفی راضی نشد الا به ذات
چیست معراج آرزوی شاهدی
امتحانی رو به روی شاهدی
شاهد عادل که بی تصدیق او
زندگی ما را چو گل را رنگ و بو
در حضورش کس نماند استوار
ور بماند هست او کامل عیار
ذره ای از کف مده تابی که هست
پخته گیر اندر گره تابی که هست
تاب خود را برفزودن خوشتر است
پیش خورشید آزمودن خوشتر است
پیکر فرسوده را دیگر تراش
امتحان خویش کن موجود باش
این چنین موجود محمود است و بس
ورنه نار زندگی دود است و بس
باز گفتم پیش حق رفتن چسان؟
کوه خاک و آب را گفتن چسان؟
آمر و خالق برون از امر و خلق
ما ز شست روزگاران خسته حلق
گفت اگر سلطان تو را آید به دست
می توان افلاک را از هم شکست
باش تا عریان شود این کائنات
شوید از دامان خود گرد جهات
در وجود او نه کم بینی نه بیش
خویش را بینی ازو او را ز خویش
نکته ی “الا بسلطان” یاد گیر (2)
ورنه چون مور و ملخ در گل بمیر
از طریق زادن ای مرد نکو
آمدی اندر جهان چار سو
هم برون جستن به زادن میتوان
بندها از خود گشادن میتوان
لیکن این زادن نه از آب و گل است
داند آن مردی که او صاحبدل است
آن ز مجبوری است این از اختیار
آن نهان در پرده ها این آشکار
آن یکی با گریه این با خنده ایست
یعنی آن جوینده این یابنده ایست
آن سکون و سیر اندر کائنات
این سراپا سیر بیرون از جهات
آن یکی محتاجی روز و شب است
وان دگر روز و شب او را مرکب است
زادن طفل از شکست اشکم است
زادن مرد از شکست عالم است
هر دو زادن را دلیل آمد اذان
آن به لب گویند و این از عین جان
جان بیداری چو زاید در بدن
لرزه ها افتد درین دیر کهن
گفتم این زادن نمیدانم که چیست
گفت شأنی از شئون زندگی است
شیوه های زندگی غیب و حضور
آن یکی اندر ثبات آن در مرور
گه به جلوت می گدازد خویش را
گه به خلوت جمع سازد خویش را
جلوت او روشن از نور صفات
خلوت او مستنیر از نور ذات
عقل او را سوی جلوت می کشد
عشق او را سوی خلوت می کشد
عقل هم خود را بدین عالم زند
تا طلسم آب و گل را بشکند
می شود هر سنگ ره او را ادیب
می شود برق و سحاب او را خطیب
چشمش از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن او را جرات رندانه نیست
پس ز ترس راه چون کوری رود
نرم نرمک صورت موری رود
تا خرد پیچیده تر بر رنگ و بوست
می رود آهسته اندر راه دوست
کارش از تدریج می یابد نظام
من ندانم کی شود کارش تمام
می نداند عشق سال و ماه را
دیر و زود و نزد و دور راه را
عقل در کوهی شکافی می کند
یا به گرد او طوافی می کند
کوه پیش عشق چون کاهی بود
دل سریع السیر چون ماهی بود
عشق شبخونی زدن بر لامکان
گور را نادیده رفتن از جهان
زور عشق از باد و خاک و آب نیست
قوتش از سختی اعصاب نیست
عشق با نان جوین خیبر گشاد
عشق در اندام مه چاکی نهاد
کله ی نمرود بی ضربی شکست
لشکر فرعون بی حربی شکست
عشق در جان چون به چشم اندر نظر
هم درون خانه هم بیرون در
عشق هم خاکستر و هم اخگر است
کار او از دین و دانش برتر است
عشق سلطان است و برهان مبین
هر دو عالم عشق را زیر نگین
لا زمان و دوش فردایی ازو
لامکان و زیر و بالایی ازو
چون خودی را از خدا طالب شود
جمله عالم مرکب او راکب شود
آشکارا تر مقام دل ازو
جذب این دیر کهن باطل ازو
عاشقان خود را به یزدان میدهند
عقل تأویلی به قربان میدهند
عاشقی از سو به بی سویی خرام
مرگ را بر خویشتن گردان حرام
ای مثال مرده در صندوق گور
می توان برخاستن بی بانگ صور
در گلو داری نواها خوب و نغز
چند اندر گل بنالی مثل چغز
بر مکان و بر زمان اسوار شو
فارغ از پیچاک این زنار شو
تیزتر کن این دو چشم و این دو گوش
هر چه می بینی بنوش از راه هوش
آن کسی کو بانگ موران بشنود
هم ز دوران سرّ دوران بشنود
آن نگاه پرده سوز از من بگیر
کو به چشم اندر نمیگردد اسیر
“آدمی دید است باقی پوست است
دید آن باشد که دید دوست است
جمله تن را در گداز اندر بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر” (3)
تو ازین نه آسمان ترسی؟ مترس
از فراخای جهان ترسی؟ مترس
چشم بگشا بر زمان و بر مکان
این دو یک حال است از احوال جان
تا نگه از جلوه پیش افتاده است
اختلاف دوش و فردا زاده است
دانه اندر گل به ظلمت خانه ای
از فضای آسمان بیگانه ای
هیچ میداند که در جای فراخ
می توان خود را نمودن شاخ شاخ
جوهر او چیست؟ یک ذوق نموست
هم مقام اوست این جوهر هم اوست
ای که گویی محمل جان است تن
سرّ جان را درنگر بر تن متن
محملی نی، حالی از احوال اوست
محملش خواندن فریب گفتگوست
چیست جان؟ جذب و سرور و سوز و درد
ذوق تسخیر سپهر گرد گرد
چیست تن؟ با رنگ و بو خو کردن است
با مقام چار سو خو کردن است
از شعور است این که گویی نزد و دور
چیست معراج؟ انقلاب اندر شعور
انقلاب اندر شعور از جذب و شوق
وارهاند جذب و شوق از تحت و فوق
این بدن با جان ما انباز نیست
مشت خاکی مانع پرواز نیست
واژگان دشوار : 1- این شعر از اشعار مشهور مولانا است . 2- ” الا بسلطان ” تلمیح به آیه شریفه ” یا معشر الجن ” سوره الرحمن آیه 33 . 3- این دو بیت از مولانا است .