اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 34
گردش در شهر مرغدین (1)
مرغدین و آن عمارات بلند
من چه گویم زان مقام ارجمند
ساکنانش در سخن شیرین چو نوش
خوب روی و نرم خوی و ساده پوش
فکرشان بی درد و سوز اکتساب
رازدان کیمیای آفتاب
هر که خواهد سیم و زر گیرد ز نور
چون نمک گیریم ما از آب شور
خدمت آمد مقصد علم و هنر
کارها را کس نمی سنجد به زر
کس ز دینار و درم آگاه نیست
این بتان را در حرم ها راه نیست
بر طبیعت دیو ماشین چیره نیست
آسمان ها از دخان ها تیره نیست
سخت کش دهقان چراغش روشن است
از نهاب دهخدایان ایمن است
کشت و کارش بی نزاع آب جوست
حاصلش بی شرکت غیری ازوست
اندر آن عالم نه لشکر نی قشون
نی کسی روزی خورد از کشت و خون
نی قلم در مرغدین گیرد فروغ
از فن تحریر و تشهیر دروغ
نی به بازاران ز بیکاران خروش
نی صداهای گدایان درد گوش
حکیم مریخی
کس در اینجا سائل و محروم نیست
عبد و مولا حاکم و محکوم نیست
زنده رود
سائل و محروم تقدیر حق است
حاکم و محکوم تقدیر حق است
جز خدا کس خالق تقدیر نیست
چاره ی تقدیر از تدبیر نیست
حکیم مریخی
گر ز یک تقدیر خون گردد جگر
خواه از حق حکم تقدیر دگر
تو اگر تقدیر نو خواهی رواست
زانکه تقدیرات حق لا انتهاست
ارضیان نقد خودی درباختند
نکته ی تقدیر را نشناختند
رمز باریکش به حرفی مضمر است
تو اگر دیگر شوی او دیگر است
خاک شو نذر هوا سازد تو را
سنگ شو بر شیشه اندازد تو را
شبنمی افتندگی تقدیر توست
قلزمی پایندگی تقدیر توست
هر زمان سازی همان لات و منات
از بتان جویی ثبات ای بی ثبات
تا به خود ناساختن ایمان توست
عالم افکار تو زندان توست
رنج بی گنج است تقدیر اینچنین
گنج بی رنج است تقدیر اینچنین
اصل دین این است اگر ای بی خبر
می شود محتاج ازو محتاج تر
وای آن دینی که خواب آرد تو را
باز در خواب گران دارد تو را
سحر و افسون است یا دین است این
حب افیون است یا دین است این
می شناسی طبع دراک از کجاست
حوری اندر بنگه خاک از کجاست
قوت فکر حکیمان از کجاست
طاقت ذکر کلیمان از کجاست
این دل و این واردات او ز کیست
این فنون و معجزات او ز کیست
گرمی گفتار داری از تو نیست
شعله ی کردار داری از تو نیست
این همه فیض از بهار فطرت است
فطرت از پرودگار فطرت است
زندگانی چیست؟ کان گوهر است
تو امینی صاحب او دیگر است
طبع روشن مرد حق را آبروست
خدمت خلق خدا مقصود اوست
خدمت از رسم و ره پیغمبری است
مزد خدمت خواستن سوداگری است
همچنان این باد و خاک و ابر و کشت
باغ و راغ و کاخ و کوی و سنگ و خشت
ای که می گویی متاع ما ز ماست
مرد نادان این همه ملک خداست
ارض حق را ارض خود دانی بگو
چیست شرح آیه ی لاتفسدوا
ابن آدم دل به ابلیسی نهاد
من ز ابلیسی ندیدم جز فساد
کس امانت را به کار خود نبرد
ای خوش آن کو ملک حق با حق سپرد
برده ای چیزی که از آن تو نیست
داغم از کاری که شایان تو نیست
گر تو باشی صاحب شی می سزد
ور نباشی خود بگو کی می سزد
ملک یزدان را به یزدان باز ده
تا ز کار خویش بگشایی گره
زیر گردون فقر و مسکینی چراست
آنچه از مولاست می گویی ز ماست
بنده ای کز آب و گل بیرون نجست
شیشه ی خود را به سنگ خود شکست
ای که منزل را نمی دانی ز ره
قیمت هر شی ز انداز نگه
تا متاع توست گوهر گوهر است
ورنه سنگ است از پشیزی کمتر است
نوع دیگر بین جهان دیگر شود
این زمین و آسمان دیگر شود
واژگان دشوار : 1- مرغدین نام شهری در مریخ .