گفت حکمت را خدا خیر کثیر

اقبال لاهوری

جاوید نامه

شماره 24

حکمت خیر کثیر است

گفت حکمت را خدا خیر کثیر

هر کجا این خیر را بینی بگیر

علم حرف و صوت را شهپر دهد

پاکی گوهر به ناگوهر دهد

علم را بر اوج افلاک است ره

تا ز چشم مهر برکندد نگه

نسخه ی او نسخه ی تفسیر کل

بسته ی تدبیر او تقدیر کل

دشت را گوید حبابی ده دهد

بحر را گوید سرابی ده دهد

چشم او بر واردات کائنات

تا ببیند محکمات کائنات

دل اگر بندد به حق پیغمبری است

ور ز حق بیگانه گردد کافری است

علم را بی سوز دل خوانی شر است

نور او تاریکی بحر و بر است

عالمی از غاز او کور و کبود

فرودینش برگ ریز هست و بود

بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ

از بم طیاره ی او داغ داغ

سینه ی افرنگ را ناری ازوست

لذت شبخون و یلغاری ازوست

سیر واژونی دهد ایام را

می برد سرمایه ی اقوام را

قوتش ابلیس را یاری شود

نور نار از صحبت ناری شود

کشتن ابلیس کاری مشکل است

زانکه او گم اندر اعماق دل است

خوشتر آن باشد مسلمانش کنی

کشته ی شمشیر قرآنش کنی

از جلال بی جمالی الامان

از فراق بی وصالی الامان

علم بی عشق است از طاغوتیان

علم با عشق است از لاهوتیان

بی محبت علم و حکمت مرده ای

عقل تیری بر هدف ناخورده ای

کور را بیننده از دیدار کن

بولهب را حیدر کرار کن

 

زنده رود

محکماتش وانمودی از کتاب

هست آن عالم هنوز اندر حجاب

پرده را از چهره نگشاید چرا

از ضمیر ما برون ناید چرا

پیش ما یک عالم فرسوده ایست

ملت اندر خاک او آسوده ایست

رفت سوز سینه ی تاتار و کرد

یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد

 

سعید حلیم پاشا

دین حق از کافری رسوا تر است

زانکه ملا مومن کافر گر است

شبنم ما در نگاه ما یم است

از نگاه او یم ما شبنم است

از شگرفی های آن قرآن فروش

دیده ام روح الامین را در خروش

زان سوی گردون دلش بیگانه ای

نزد او ام الکتاب افسانه ای

بی نصیب از حکمت دین نبی

آسمانش تیره از بی کوکبی

کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد

ملت از قال و اقولش فرد فرد

مکتب و ملا و اسرار کتاب

کور مادر زاد و نور آفتاب

دین کافر فکر و تدبیر جهاد

دین ملا فی سبیل الله فساد

مرد حق جان جهان چار سوی

آن به خلوت رفته را از من بگوی

ای ز افکار تو مومن را حیات

از نفس های تو ملت را ثبات

حفظ قرآن عظیم آیین توست

حرف حق را فاش گفتن دین توست

تو کلیمی چند باشی سرنگون

دست خویش از آستین آور برون

سرگذشت ملت بیضا بگوی

با غزال از وسعت صحرا بگوی

فطرت تو مستنیر از مصطفی است

باز گو آخر مقام ما کجاست؟

مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو

مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو

هر زمان اندر تنش جانی دگر

هر زمان او را چو حق شانی دگر

رازها با مرد مومن بازگوی

شرح رمز کل یوم باز وی

جز حرم منزل ندارد کاروان

غیر حق در دل ندارد کاروان

من نمی گویم که راهش دیگر است

کاروان دیگر نگاهش دیگر است

 

افغانی

از حدیث مصطفی داری نصیب

دین حق اندر جهان آمد غریب

با تو گویم معنی این حرف بکر

غربت دین نیست فقر اهل ذکر

بهر آن مردی که صاحب جستجوست

غربت دین ندرت آیات اوست

غربت دین هر زمان نوع دگر

نکته را دریاب اگر داری نظر

دل به آیات مبین دیگر ببند

تا بگیری عصر نو را در کمند

کس نمی داند ز اسرار کتاب

شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب

روسیان نقش نوی انداختند

آب و نان بردند و دین در باختند

حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی

یک دو حرف از من به آن ملت بگوی

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها