اقبال لاهوری
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
شماره 6
لا اله الا الله
نکته ای میگویم از مردان حال
امتان را لا جلال الا جمال
لا و الا احتساب کائنات
لا و الا فتح باب کائنات
هر دو تقدیر جهان کاف و نون
حرکت از لا زاید از الا سکون
تا نه رمز لا اله آید به دست
بند غیر الله را نتوان شکست
در جهان آغاز کار از حرف لاست
این نخستین منزل مرد خداست
ملتی کز سوز او یک دم تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
پیش غیر الله لا گفتن حیات
تازه از هنگامه ی او کائنات
از جنونش هر گریبان چاک نیست
درخور این شعله هر خاشاک نیست
جذبه ی او در دل یک زنده مرد
می کند صد ره نشین را ره نورد
بنده را با خواجه خواهی در ستیز؟
تخم لا در مشت خاک او بریز
هر که را این سوز باشد در جگر
هولش از هول قیامت بیشتر
لا مقام ضرب های پی به پی
این غورعد است نی آواز نی
ضرب او هر بود را سازد نبود
تا برون آیی ز گرداب وجود
با تو می گویم ز ایام عرب
تا بدانی پخته و خام عرب
ریز ریز از ضرب او لات و منات
در جهات آزاد از بند جهات
هر قبای کهنه چاک از دست او
قیصر و کسری هلاک از دست او
گاه دشت از برق و بارانش به درد
گاه بحر از زور طوفانش به درد
عالمی در آتش او مثل خس
این همه هنگامه ی لا بود و بس
اندرین دیر کهن پیهم تپید
تا جهانی تازه ای آمد پدید
بانگ حق از صبح خیزی های اوست
هر چه هست از تخم ریزی های اوست
اینکه شمع لاله روشن کرده اند
از کنار جوی او آورده اند
لوح دل از نقش غیر الله شست
از کف خاکش دو صد هنگامه رست
همچنان بینی که در دور فرنگ
بندگی با خواجگی آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیرش حرف لا آمد برون
آن نظام کهنه را برهم زد است
تیز نیشی بر رگ عالم زد است
کرده ام اندر مقاماتش نگه
لا سلاطین، لا کلیسا، لا اله
فکر او در تندباد لا بماند
مرکب خود را سوی الا نراند
آیدش روزی که از زور جنون
خویش را زین تندباد آرد برون
در مقام لا نیاساید حیات
سوی الا می خرامد کائنات
لا و الا ساز و برگ امتان
نفی بی اثبات مرگ امتان
در محبت پخته کی گردد خلیل
تا نگردد لا سوی الا دلیل
ای که اندر حجره ها سازی سخن
نعره ی لا پیش نمرودی بزن
اینکه می بینی نیرزد با دو جو
از جلال لا اله آگاه شو
هر که اندر دست او شمشیر لاست
جمله موجودات را فرمانرواست