اقبال لاهوری
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
شماره 4
حکمت کلیمی
تا نبوت حکم حق جاری کند
پشت پا بر حکم سلطان می زند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او برنتابد حکم غیر
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغایی دهد ایام را
درس او الله بس باقی هوس
تا نیفتد مرد حق در بند کس
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی خراج
از نگاهش فرودین خیزد ز دی
دُرد هر خم تلخ تر گردد ز می
اندر آه صبحگاه او حیات
تازه از صبح نمودش کائنات
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب
درس لاخوف علیهم می دهد
تا دلی در سینه ی آدم نهد
عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نمی دانم چه افسون می کند
روح را در تن دگرگون می کند
صحبت او هر خزف را در کند
حکمت او هر تهی را پر کند
بنده ی درمانده را گوید که خیز
هر کهن معبود را کن ریز ریز
مرد حق ! افسون این دیر کهن
از دو حرف ربی الاعلی شکن
فقر خواهی از تهی دستی منال
عافیت در حال و نی در جاه و مال
صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد
بگذر از کاووس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوانی مگرد
از مقام خویش دور افتاده ای
کرکسی کم کن که شاهین زاده ای
مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خویش بندد آشیان
تو که داری فکرت گردون مسیر
خویش را از مرغکی کمتر مگیر
دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن
چون فنا اندر رضای حق شود
بنده ی مومن قضای حق شود
چار سوی با فضای نیلگون
از ضمیر پاک او آید برون
در رضای حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام این جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت
تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب
ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است
مرد مومن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شی نمود
گر بگیرد سوز و تاب از لا اله
جز به کام او نگردد مهر و مه