اقبال لاهوری
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
شماره 23
قندهار و زیارت خرقه ی مبارک
قندهار آن کشور مینو سواد
اهل دل را خاک او خاک مراد
رنگ ها بوها هواها آب ها
آب ها تابنده چون سیماب ها
لاله ها در خلوت کهسار ها
نارها یخ بسته اندر نارها
کوی آن شهر است ما را کوی دوست
ساربان بربند محمل سوی دوست
می سرایم دیگر از یاران نجد
از نوایی ناقه را آرم به وجد
غزل
از دیر مغان آیم بی گردش صهبا مست
در منزل لا بودم از باده ی الا مست
دانم که نگاه او ظرف همه کس بیند
کرد است مرا ساقی از عشوه و ایما مست
وقت است که بگشایم میخانه ی رومی باز
پیران حرم دیدم در صحن کلیسا مست
این کار حکیمی نیست دامان کلیمی گیر
صد بنده ی ساحل مست یک بنده ی دریا مست
دل را به چمن بردم از باد چمن افسرد
میرد به خیابان ها این لاله ی صحرا مست
از حرف دلاویزش اسرار حرم پیدا
دی کافرکی دیدم در وادی بطحا مست
سینا است که فاران است؟ یارب چه مقام است این؟
هر ذره ی خاک من چشمی است تماشا مست
خرقه ی آن برزخ لایبغیان
دیدمش در نکته ی لی خرقتان
دین او آیین او تفسیر کل
در جبین او خط تقدیر کل
عقل را او صاحب اسرار کرد
عشق را او تیغ جوهر دار کرد
کاروان شوق را او منزل است
ما همه یک مشت خاکیم او دل است
آشکارا دیدنش اُسرای ماست
در ضمیرش مسجد اقصای ماست
آمد از پیراهن او بوی او
داد ما را نعره ی الله هو
با دل من شوق بی پروا چه کرد
باده ی پر زور با مینا چه کرد
رقصد اندر سینه از زور جنون
تا ز راه دیده می آید برون
گفت من جبریلم و نور مبین
پیش ازین او را ندیدم اینچنین
شعر رومی خواند و خندید و گریست
یا رب این دیوانه ی فرزانه کیست
در حرم با من سخن رندانه گفت
از می و مغ زاده و پیمانه گفت
گفتمش این حرف بی باکانه چیست
لب فرو بند این مقام خامشی است
من ز خون خویش پروردم تو را
صاحب آه سحر کردم تو را
بازیاب این نکته را ای نکته رس
عشق مردان ضبط احوال است و بس
گفت عقل و هوش آزار دل است
مستی و وارفتگی کار دل است
نعره ها زد تا فتاد اندر سجود
شعله ی آواز او بود او نبود