اقبال لاهوری
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
شماره 20
روح حکیم سنایی از بهشت برین جواب می دهد
رازدان خیر و شر گشتم ز فقر
زنده و صاحب نظر گشتم ز فقر
یعنی آن فقری که داند راه را
بیند از نور خودی الله را
اندرون خویش جوید لا اله
در ته شمشیر گوید لا اله
فکر جان کن چون زنان بر تن متن
همچو مردان گوی در میدان فکن
سلطنت اندر جهان آب و گل
قیمت او قطره ای از خون دل
مومنان زیر سپهر لاجورد
زنده از عشقند و نی از خواب خورد
می ندانی عشق و مستی از کجاست؟
این شعاع آفتاب مصطفی است
زنده ای تا سوز او در جان توست
این نگهدارنده ی ایمان توست
باخبر شو از رموز آب و گل
پس بزن بر آب و گل اکسیر دل
دل ز دین سرچشمه ی هر قوت است
دین همه از معجزات صحبت است
دین مجو اندر کتب ای بی خبر
علم و حکمت از کتب دین از نظر
بعلی داننده ی آب و گل است
بی خبر از خستگی های دل است
نیش و نوش بوعلی سینا بهل
چاره سازی های دل از اهل دل
مصطفی بحر است و موج او بلند
خیز و این دریا به جوی خویش بند
مدتی بر ساحلش پیچیده ای
لطمه های موج او نادیده ای
یک زمان خود را به دریا درفکن
تا روان رفته باز آید به تن
ای مسلمان جز به راه حق مرو
ناامید از رحمت عامی مشو
پرده بگذار آشکارایی گزین
تا بلرزد از سجود تو زمین
دوش دیدم فطرت بی تاب را
روح آن هنگامه ی اسباب را
چشم او بر زشت و خوب کائنات
در نگاه او غیوب کائنات
دست او با آب و خاک اندر ستیز
آن به هم پیوسته و این ریز ریز
گفتمش در جستجوی کیستی؟
در تلاش تار و پوی کیستی؟
گفت از حکم خدای ذوالمنن
آدمی نو سازم از خاک کهن
مشت خاکی را به صد رنگ آزمود
پی به پی تابید و سنجید و فزود
آخر او را آب و رنگ لاله داد
لا اله اندر ضمیر او نهاد
باش تا بینی بهار دیگری
از بهار پاستان رنگین تری
هر زمان تدبیرها دارد رقیب
تا نگیری از بهار خود نصیب
بر درون شاخ گل دارم نظر
غنچه ها را دیده ام اندر سفر
لاله را در وادی و کوه و دمن
از دمیدن باز نتوان داشتن
بشنود مردی که صاحب جستجوست
نغمه ای را کو هنوز اندر گلوست