آذر بیگدلی – قطعه شماره 9
به باغی دیدمش شب مست پنهان
به طرزی خوش که چشم بد مبیناد
اسیر طره اش حوران کشمیر
غلام خنده اش غلمان نوشاد
نگاهش کرد لیلی را چو مجنون
خرامش کرده شیرین را چو فرهاد
نمک پاش و شکرریز از تبسم
ازو جانم در افغان، دل به فریاد
نمک چندان که کابل گشت ویران
شکر چندان که خوزستان شد آباد
ز مستی مایل از هر سو نهالش
چو از باد بهاری سرو آزاد
گه افتادی ز پا چون خرمن گل
گهی جستی ز جا چون شاخ شمشاد
من از دور ایستاده تا ببینم
قرار کار آن حور پری زاد
به زیر لب دعاگویان که این ماه
ز چشم زخم گردون در امان باد
ز زیر چشم، سویم دید و خندید
به آیین عروسان سوی داماد
تنش شد زآتش می چون عرقناک
ز پیراهن بلورین تکمه بگشاد
نمود از سینه اش پستان سیمین
چو نار نورسی کز نارون زاد
چو شد گرم از شمیم گل مشامش
ز چاک پیرهن دستی فرستاد
گره شد باز از بند ازارش
چنان کز غنچه بگشاید گره باد
چه گویم تا چه دیدم؟ ای دلم خوش
چه گویم تا چه شد؟ ای خاطرم شاد
چو دیدم مست و تنها رفتمش پیش
یقین کردم که امشب خواهمش گاد
گرفتم دستش و بوسیمدش پای
در آن مستی چو چشمش بر من افتاد
بگفتا از من امشب دست بردار
که فردا هر چه خواهی خواهمت داد
به کام او ز کام خود گذشتم
کسی چون من به خود ناکرده بیداد
به این امید اختر می شمردم
که تا شب رفت و آمد، روز میعاد
سحرگاهان که تیغ خسرو روم
شبستان حبش را کند بنیاد
وفای وعده از وی خواستم گفت
برد گفتار شب را روز از یاد
جز آن آهوی چین کز دست من جست
نجسته صید رام از هیچ صیاد
شکفت آذر دلم زین قصه چون گل
که بست این دسته گل، دستش مریزاد