آذر بیگدلی – حکایت شماره 50
شنیدم عضد خسرو دیلمی
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
به شیراز آن خطه ی بی قرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
به شهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
به کاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی به شهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
به شهری شد از لشکری کار تنگ
به شیشه شکست آید آری ز سنگ
به مردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
به شه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
به صید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان در رکابش سران
زن پیری از شه فغان درگرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟
لوای شهی سرنگونت کنم؟
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یک پای خود از رکاب
درآویخت بر یال رخش گزین
به تمکین بزد تکیه بر پشت زین
به زن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟
که با شهریاران ستیزد بگو؟
به پاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن
نپینداری ام ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی
وگرنه هم امشب برآیم به بام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه به لشکرگهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها به من این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود
بود روزشان تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو به شب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر برکند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
به دشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
به کار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟