جهانگردی از خیل کارآگهان

آذر بیگدلی – حکایت شماره 49

جهانگردی از خیل کارآگهان

سیاحت همی کرد گرد جهان

ره افتادش، از انقلاب سپهر

شبانگه به دریای مغرب چو مهر

نظر افگنان شد به دریا کنار

مگر عبرتی گیرد از روزگار

به صیادی افتاد چشمش نخست

که هر صید را کرده دامی درست

همه ماهی تازه و نغز و پاک

گرفتی ز آب و فگندی به خاک

نشسته به پهلوی آن صید گیر

یکی سرو قد دختر دلپذیر

چو ماهی عیان دختر اندر میان

ز اطراف او ریخته ماهیان

تو گفتی که در برج حوت آفتاب

کشیده است از چهره ی خود نقاب

پدر هر چه ماهی کشیدی به دام

به خاکش کشاندی به سعی تمام

دگر باره آن دختر محترم

در آبش فگندی ز راه کرم

بپرسید سیاح از آن ماه چهر

که ای مهر روی تو در جان مهر

مکن ضایع اینگونه رنج پدر

بود ناخلف، دزد گنج پدر

چنین گنج ضایع پسندی چرا؟

گره کو گشاید، تو بندی چرا؟

به پای پدر بایدت سر نهاد

که از ماهی ای ماه قوت تو داد

نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟

نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟

پدر را که شد رنج کش زینهار

مرنجان که رنجاندت روزگار

به پاسخ چنین گفتش آن نوش لب

که: دورم مدان زینهار از ادب

نی ام ناخلف، نیست خونم هدر

کزین پیشتر گفت با من پدر

که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق

بود دام صیاد را مستحق

چنین صید، بر خود پسندم چرا؟

دل خود، به این قوت بندم چرا؟

گرفتم که قوتی جز این نیستم

ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم

چرا قوت من گردد این صیدخام؟

که از حق شود غافل، افتد به دام؟

پدر را گرین قوت بهر من است

شکر داند او لیک زهر من است

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها