اشعار حمیدرضا نادری

 شعر نخست:

بار گناه 

خواندن عاشق برای دلخوشی خویش نیست

هر که گوید “یا علی”در کوچه ها،درویش نیست

 سوزش عشق است در نی می دمد وقت فراغ

ناله ی چوپان در آبادی ز درد نیش نیست

 دشت سرخ لاله ها،نقاشی اشک است و خون

وارث این انقلاب ریشه پرور،ریش نیست

 در زمین راهی برای رستگاریت بجوی

آسمان ها بسته شد،راهی تو را در پیش نیست

 بشکند آیینه از سنگینی بار گناه

حرمت آیینه ها از دل شکستن بیش نیست

 


شعر دوم:

قاصدک

 

بین ما و من اگر فاصله ای نیست،خطاست

اشک من ریخت،ندانست که سرچشمه کجاست

 کار دل یکسره پرپر زدن از تنهایی است

قاصدک فرق ندارد شب و روزش که رهاست

 دشت و صحرا و بیابان همه را پر زده ام

پرپر قلب من از پرپر گنجشک جداست 

شک ندارم که شب و روز فقط در راهم

سری افتاده در این راه که خود راهنماست

 گل من!ماندن و رفتن همه اش تنهایی است

این یکی عین وفا،وان دگری عین جفاست

 


شعر سوم:

کاغذ بادی

 

دوای درد مرا هر چه بود می دادی

جنون کشده به بندم،ولی تو آزادی

 پرنده های همه شعرهای من از توست

کبوتران سبکبال کاغذ بادی

 نهاد خانواده ی سبزت اگرچه در هم ریخت

تو خاطرات به جا مانده ای ز آبادی

 تو رفته ای و غزل های من عزادارند

چه انفجار بزرگی گرفت در شادی

 حضور زرد مرا دیده اند آینه ها

خزان زندگیت نارسده رخدادی

 رسیده بود زمانی که خوب و خوش باشی

خبر رسید که پژمرده ای چه بیدادی

 


شعر چهارم:

شیشه عمر

 

بر نمی دارم چو آتش از لبم سیگار را

اینچنین آتش کشیدم روزهای تار را

 خلوتم را می زند بر هم نگاه خسته ات

گر به روی پلکهایم جا دهم دیوار را 

هر چه می خواهی که من گردن بگیرم حاضرم

حاضرم گردن بگیرم حلقه های دار را

خرمنی از خاطراتت خوشه چینی کرده ام

کی تواند پر کند این خوشه چین انبار را 

طوطی ام،در یک قفس افتاده ام بر جان خویش

می زنم بر شیشه ی عمر خودم منقار را


:شعر پنجم

حباب خنده ها

 

آه از آن روزی که بارانی شود چشمان من

باغ های آرزویم می شود زندان من

انتخابم را نمی فهمم،سرم چرخیده است

می رود از راه شب پاهای نافرمان من 

من شبیه روزگار یک مترسک می شوم

بی تکان خشکیده از بیهودگی دستان من 

غصه هایم در دل افسردگی خوابیده اند

ریشه دارد در حباب خنده ها بنیان من

راز پنهانی ندارم،کوچه گردی می کنم

در پی دیوانگی رو شد همه پنهان من 


:شعر ششم

دریاچه ی عشق

 

در وا شد و انگار رسیدست نگارم

من بهتر از این لحظه دیدار ندارم

دریاچه ی عشق است نگاه تو عزیزم

هر روز لب ساحل آن موج سوارم

روزی که نباشی تو،قرار است بمیرم

تو آمده ای باز رسیدست قرارم

خوابیده که هستی،نفسم با نفس توست

هر وقت که بیدار شوی خواب گزارم 

لبخند بزن،قافله ی شعر نماند

از قافیه های دگری یاد بیارم


:شعر هفتم

جنگ جهانی غزل

یک جنگ جهانی غزل روی لبانت

از آتش این جنگ شدم من نگرانت

شد زلزله در ماه و اوضاع به هم ریخت

وقتی که نظر کرد به ابروی کمانت 

سرگیجه گرفتم نکند زلف تو وا شد

ای وای نسیم است که افتاده به جانت 

کندوی عسل نیست در این ناحیه هرگز

زنبور عسل بود که پر زد ز دهانت 

یک دشت شقایق همه از باد به هم خورد

خمیازه کشیدی همه دیدند زبانت


:شعر هشتم

برای مشفق کاشانی

ستاره ی دگری از مدار شعر افتاد

ز اسب سرکش آتش سوار شعر افتاد

غزل نشست لباس سیاه به تن کرد

ترانه از هوس افتخار شعر افتاد 

زبان مرثیه وا شد به ذکر احوالت

و دست زهره تکان خورد تار شعر افتاد

 گره گشایی دل کرده بود اشعارش

کنون گره ز فراغت به کار شعر افتاد

خبر رسید که مشفق به دار باقی شتافت

میان باغ ز دستم انار شعر افتاد


چند رباعی :

در عالم عشق،روشدن لازم نیست

دلواپس آبرو شدن لازم نیست

ای دوست ! برای سوختن همچون عود

آغشته شدن به رنگ و بو لازم نیست

*****

بر دامن تپه رد پای من و توست

خار و گل و سنگ آشنای من و توست

تشبیه رساتری به ذهنم نرسید

این کوه بلند غصه های من و توست

*****

در فکر تو چیست آشنا جز خواری

با مردم بیچاره ندانم کاری

تو دیو چهل سری که همچون کبریت

در هر سر خود خیال آتش داری

*****

دیری است که تکرار نمودیم قفس را

تا از نفس انداخته باشیم قفس را

با اینکه بریدیم پر خود و نشستیم

قیچی نتوان کرد ولی بال نفس را

*****

در مدرسه دست و پایمان را بستند

در دایره حرف هایمان را بستند

چون پیچ صدای رادیو پیچیدند

گوش همه را،صدایمان را بستند

*****

در عالم کودکانه خط بازی ها

با عشق گذشت و خنده اندازی ها

تا مرد شدیم،معنی خط بازی

شد خط و نشان کشی به همبازی ها

*****

از فتنه هر آنچه بایدش فهمیدیم

آغاز خطر،پیامدش فهمیدیم

مانند درخت،این تبهکاری را

از اره و رفت و آمدش فهمیدیم

*****

غافل نشدی که غم فراگیر شود

در دست زمان تربیتش دیر شود

تو شیر ندادی پسرت را بیخود

امروز بیاید به سرت شیر شود

*****

این تپه ی سنگ کوهساری بوده است

یا اینکه نشانه ی مزاری بوده است

از راز گذشته ها خدا باخبر است

شاید اثرات سنگساری بوده است


واژگان کلیدی:اشعار حمیدرضا نادری،حمید رضا نادری،نمونه شعر حمیدرضا نادری،شاعر حمیدرضا نادری،شعرهای حمیدرضا نادری،شعری از حمیدرضا نادری،یک شعر از حمیدرضا نادری،شعرهای سنتی حمیدرضا نادری،یک غزل از حمیدرضا نادری،غزلیات حمیدرضا نادری،غزل های حمیدرضا نادری،غزلی از حمیدرضا نادری،شعری در سوگ  مشقف کاشانی،شعری برای مرگ مشقف کاشانی سروده حمیدرضا نادری،رباعی حمیدرضا نادری،رباعیات حمیدرضا نادری،رباعی های حمیدرضا نادری،رباعی معاصر،اشعار عاشقانه حمیدرضا نادری.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها