روزی و چه روز عالم افروز

نظامی گنجوی – لیلی و مجنون – شماره 52

رسیدن نامه لیلی به مجنون

روزی و چه روز عالم افروز

روشن همه چشمی از چنان روز

صبحش ز بهشت بردمیده

بادش نفس مسیح دیده

آن بخت که کار ازو شود راست

آن روز به دست راست برخاست

دولت ز عتاب سیر گشته

بخت آمده گر چه دیر گشته

مجنون مشقت آزموده

دل کاشته و جگر دروده

آن روز نشسته بود بر کوه

گردش دد و دام گشته انبوه

از پره ی دشت سوی آن سنگ

گردی برخاست توتیا رنگ

وز برقع آن چنان غباری

رخساره نموده شهسواری

شخصی و چه شخص پاره ی نور

پیش آمد و شد پیاده از دور

مجنون چو شناخت کو حریفست

وز گوهر مردمی شریفست

بر موکب آن سباع زد دست

تا جمله شدند بر زمین پست

آمد بر آن سوار تازی

بگشاد زبان به دلنوازی

کای نجم یمانی این چه سیرست

من کی و تو کی بگو که خیرست

سیمای تو گرچه دلنواز است

اندیشه ی وحشیان دراز است

ترسم ز رسن که مار دیده‌ام

چه مار که اژدها گزیده‌ام

زاین پیشترم گزافکاری

در سینه چنان نشاند خاری

کز ناوک آهنین آن خار

روید ز دلم هنوز مسمار

گر تو هم از آن متاع داری

به گر نکنی سخن گزاری

مرد سفری ز لطف رایش

چون سایه فتاد زیر پایش

گفت ای شرف بلند نامان

بر پای ددان کشیده دامان

آهو به دل تو مهر داده

بر خط تو شیر سر نهاده

صاحب خبرم ز هر طریقی

یعنی به رفیقی از رفیقی

دارم سخنی نهفته با تو

زانگونه که کس نگفته با تو

گر رخصت گفتنست گویم

ور نی سوی راه خویش پویم

عاشق چو شنید امیدواری

گفتا که بیار تا چه داری

پیغام گزار داد پیغام

کای طالع توسنت شده رام

دی بر گذر فلان وطنگاه

دیدم صنمی نشسته چون ماه

ماهی و چه ماه کآفتابی

بر ماه وی از قصب نقابی

سروی نه چو سرو باغ بی بر

باغی نه چو باغ خلد بی در

شیرین سخنی که چون سخن گفت

بر لفظ چو آبش آب می‌خفت

آهو چشمی که چشم آهوش

می‌داد به شیر خواب خرگوش

زلف سیهش به شکل جیمی

قدش چو الف دهن چو میمی

یعنی که چو با حروف جامم

شد جام جهان نمای نامم

چشمش چو دو نرگس پر از خواب

رسته به کنار چشمه ی آب

ابروی به طاق او به هم جفت

جفت آمده و به طاق می‌گفت

جادو منشی به دل ربودن

ریحان نفسی به عطر سودن

القصه چه گویم آن چنان چست

کز دیده برآمد از نفس رست

اما قدری ز مهربانی

پذرفته نشان ناتوانی

تیرش صفت کمان گرفته

جزعش ز گهر نشان گرفته

نی گشته قضیب خیزرانیش

خیری شده رنگ ارغوانیش

خیریش نه زرد بلکه زر بود

نی بود ولیک نیشکر بود

در دوست به جان امید بسته

با شوی ز بیم جان نشسته

بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت

مهتاب بر آفتاب می‌بیخت

از بس که نمود نوحه‌سازی

بخشود دلم بران نیازی

گفتم چه کسی و گریت از چیست

نالیدن زارت از پی کیست

بگشاد شکر به زهر خنده

کی بر جگرم نمک فکنده

لیلی بودم ولیکن اکنون

مجنون‌ترم از هزار مجنون

زان شیفته ی سیه ستاره

من شیفته‌تر هزار باره

او گرچه نشانه گاه درد است

آخر نه چو من زن است مرد است

در شیوه ی عشق هست چالاک

کز هیچ کسی نیایدش باک

چون من به شکنجه در نکاهد

آنجا قدمش رود که خواهد

مسکین من بی کسم که یک دم

با کس نزنم دمی در این غم

ترسم که ز بی خودی و خامی

بیگانه شوم ز نیکنامی

زهری به دهن گرفته نوشم

دوزخ به گیاه خشک پوشم

از یک طرفم غم غریبان

وز سوی دگر غم رقیبان

من زین دو علاقه قوی دست

در کش مکش اوفتاده پیوست

نی دل که به شوی بر ستیزم

نی زهره که از پدر گریزم

گه عشق دلم دهد که برخیز

زین زاغ و زغن چو کبک بگریز

گه گوید نام و ننگ بنشین

کز کبک قوی تر است شاهین

زن گرچه بود مبارز افکن

آخر چو زن است هم بود زن

زن گیر که خود به خون دلیر است

زن باشد زن اگر چه شیر است

زین غم چو نمی‌توان بریدن

تن در دادم به غم کشیدن

لیکن جگرم به زیر خون است

کان یار که بی من است چون است

بی من ورق که می‌شمارد

ایام چگونه می‌گذارد

صاحب سفر کدام راه است

سفره‌اش به کدام خانقاه است

هم صحبتی که می‌گزیند

یارش که و با که می‌نشیند

گر هستی از آن مسافر آگاه

ما را خبری بده در این راه

چون من ز وی این سخن شنیدم

خاموش بُدن روا ندیدم

آن نقش که بودم از تو معلوم

بر دل زدمش چو مهر بر موم

کان شیفته ی ز خود رمیده

هست از همه دوستان بریده

باد است ز عشق تو به دستش

گور است و گوزن هم نشستش

عشق تو شکسته بودش از درد

مرگ پدرش شکسته‌تر کرد

بیند همه روز خار بر خار

زینگونه فتاده کار در کار

گه قصه ی محنت تو خواند

وز دیده هزار سیل راند

گه مرثیت پدر کند ساز

وز سنگ سیه برآرد آواز

وآنگه ز قصاید حلالت

کاموخته‌ام ز حسب حالت

خواندم دو سه بیت پیش آن ماه

زآنسان که برآمد از دلش آه

لرزید به جای و سر فرو برد

دور از تو چنانکه گفتم او مرد

بعد از نفسی که سر برآورد

آهی دگر از جگر برآورد

بگریست به های های و فریاد

کرد از پدرت به نوحه در یاد

وز بی کسی تو در چنین درد

می‌گفت و بر آن دریغ می‌خورد

چون کرد بسی خروش و زاری

بنمود به عهدم استواری

کای پاک دل حلال زاده

بردار که هستم اوفتاده

روزی که از این قرارگاهت

تدبیر بود به عزم راهت

بر خرگه من گذر کن از راه

وز دور به من نمود خرگاه

تا نامه‌ای از حساب کارم

ترتیب کنم به تو سپارم

یاریت رساد تا نهانی

این نامه به یار من رسانی

این گفت و ازآن حظیره برخاست

من نیز شدم به راه خود راست

دیروز بدان نشان که فرمود

رفتم به در وثاق او زود

دیدمش کبود کرده جامه

پوشیده به من سپرد نامه

بر نامه نهاده مهر انده

یعنی “کرم‌الکتاب ختمه”

وان نامه چنان که بود بگشاد

بوسید و سبک به دست او داد

مجنون چو سخای نامه را دید

جز نامه هر آنچه بود بدرید

بر پای نهاد سر چو پرگار

برگشت به گرد خویش صدبار

افتاد چنانکه اوفتد مست

او رفته ز دست و نامه در دست

آمد چو به هوش خویشتن باز

داد از دل خود شکیب را ساز

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها