بیدل دهلوی- غزل شماره 539
جز خموشی هر که دل بر ناله و فریاد داشت
شمع خود را همچو نی در رهگذار باد داشت
ای خوش آن عهدی که در محراب چشم انتظار
اشک ما هم گردشی چون سبحهٔ زهاد داشت
صید ما را حلقهٔ دام بلا شد عافیت
گوشهٔ چشمی که با دل الفت صیاد داشت
خواب اگر وحشت گرفت از دیدهٔ من دور نیست
خانهٔ چشمم چو گوهر آب در بنیاد داشت
بیخودی از معنی جمعیتم آگاه کرد
گردش رنگ اعتبار سیلی استاد داشت
کرد تعمیر اینقدر گرد خرابی آشکار
ورنه ویران بودن ما عالمی آباد داشت
این زمان محو فرامش نغمگی های دلیم
جام ما پیش از شکستن ها ترنگی یاد داشت
از فنای ما مشو غافل که این مشت شرار
چشم زخم نیستی در عالم ایجاد داشت
دوش کز سازعدم هستی ظهور آهنگ بود
نالهٔ ما هم نوای هر چه باداباد داشت
حیف اوقاتی که صرف کوشش بیجا شود
تیشه عمری نوحه بر جان کندن فرهاد داشت
بال قمری این زمان بیدل غبار سرو نیست
گرد وحشت پیش ازین هم هر که بود آزاد داشت