پروین اعتصامی
مثنوی شماره 5
جان و تن
کودکی در بر، قبایی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه می پنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش می شمرد
هر زمان گرد و غبارش می سترد
از نظر باز حسودش می نهفت
سُرخیش میدید و چون گل می شکفت
گر به دامانش سرشکی میچکید
طفل خرد آن اشک روشن می مکید
گر نخی از آستینش می شکافت
بهر چاره سوی مادر می شتافت
نوبت بازی به صحرا و به دشت
سرگران از پیش طفلان می گذشت
فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت می خواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست می دارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی شاه بود
کودکی از باغ میآورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش می نشست
تا زند بر آن قبای سرخ دست
روزی، آن رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامه اش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید آن یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگی های قبا دید و گریست
از سرش گر چه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت
گر به چشم دل ببینیم ای رفیق
همچو آن طفلیم ما در این طریق
جامه ی رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما می رسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم و در فکر تنیم
تن بمرد و در غم پیراهنیم