نعیم فراشری – تخیلات شماره 7
ماه
از کجا می آیی با چندین شکوه
می شوی ناگه پدید از پشت کوه
گاه پیدا گاه پنهان می شوی
گه سیاه و گاه تابان می شوی
گاه رویت پر نشاط و پر جمال
گاه قدت چون کمان و چون خیال
می شوی شمع زمین هنگام لیل
از پس او می روی همچون طفیل
راز پوش و روز پاشی، ای نگار
غمزه ی تو مر مرا یار است یار
از کجا می آیی ، ای دخت سما
با چنین تاب و چنین ناز و ادا
چشم و دیدار و نگاهت دلبر است
نورت از هر نور دیگر بهتر است
پرتوت الهام جمله شاعران
چهره ی تو رهبر صاحبدلان
دایما گرد زمین گردیده ای
راز مردم را از اول دیده ای
یاد میداری تو آن هنگام را
کش نداند هیچ مردم نام را
پیش موسی نور تو در طور تافت
در میان نور تو آن نور یافت
آمده و باز رفته مردمان
تو همی تابی همیشه در جهان
چند دیدی بر زمین جنگ و قتال
فتنه و آشوب و اندوه و ملال
جمله کار و حال مردم دیده ای
راز او، گفتار او بشنیده ای
چند سقراط دیده ای مسموم و خوار (!)
چند یوسف گشته گرگان را شکار
چند ملت دیده ای در این جهان
گشته اکنون ناپدید و بی نشان
چند سولون و فلاطون دیده ای
چند تیمور و {تو} هارون دیده ای
چند دارا و سکندر دیده ای
چند روسو، چند ولتر دیده ای
چند هامون دیده ای چون کربلا
چند مردان خدا اندر بلا
دیده ای جمله وقوعات جهان
جمله احوال وخصوصات جهان
چند مردم بینی اکنون دلفکار
چند بینی شاد و خرم نزد یار
چند می بینی گرفتار فراق
پر ز آه و عشق و سوز و اشتیاق
تو همی دانی همه راز زمان
غافلند اما گروه مردمان
چند دیدی همچو من اندیشناک
کاستخوانشان شده اکنون {چو} خاک
مر تو را هم لیک این دور زمان
کرد سست و پیر و و خوار و ناتوان
گر چه بیرونت ببینم تابدار
اندرونت نیست لیکن آبدار
در نمایش دختر سیمین تنی
در حقیقت پیر و پژمرده زنی
جامه ی زرین اگر پوشیده ای
من همی دانم ز که دزدیده ای
از جد خود می ستانی تاب و زیب
مادرت را می دهی، ای دلفریب!
تو ز پهلوی زمین گشتی جدا
خود ازان سان که شد از آدم حوا
نجم ارض از شمس تابان شد عیان
بود روزی تابدار و نوجوان
آن زمان از وی تو گشتی سرنما
همچو او بودی پر از نور و ضیا
مهر لیکن تاب می دارد هنوز
وین زمین هم بار می آرد هنوز
آتش و سوز درونت سرد شد
روی تو پژمرده گشت و زرد شد
در درون خود چه ها داشتی ثرا (!)
کرم و مور و مرغ و چندین چارپا
تو نداری برگ و بار و آب و تاب
وین تنت گشت است بیمار و خراب
دامنت مانده به چنگال قدر
میت آسا گشته ای آه ای قمر
من چه گویم! این زمین بی تو مباد
چشم تو بادا همیشه شوخ و شاد
در نگاهت بینم آثار بقا
خاک بر این فکر و رای و قول ما
پرتوت بادا همیشه در جهان
بی تنت هرگز مماناد آسمان
مردمان را نورت امید آور است
از سما بر این زمین مژده بر است
پرتوت چون می فتد بر خاکدان
می شود مهمان جمله مردمان
روی دریا زو شود سیماب وار
کوه و هامون پر زر و رنگ و نگار
می گشایی نور خود را بر زمین
می شود هر سویش از وی گوهرین
میشوی همراز با اهل جهان
همنشین و همدم بیچارگان
این دل زارم به خود همراه کن
خود ز احوال جهان آگاه کن
تا رود با پرتوت بر کوهسار
بر درختان بر هوا، بر سبزه زار
بر گل و بر سوسن و بر ارغوان
بر سمن ، بر بستر سیمین بران
کج مرو، ای مه! مشو بیرون ز راه
تا نباشد روی دلدارت سیاه
تا نباشند آسمانان بر تو تنگ
تا نیاید پایت اندر پالهنگ
عشق و سوز از رمز تو اندوختم
آتشی اندر دلم افروختم
گر چه مانند تو من خاکسترم
در درونم هست لیکن اخگرم
اندرون و خون تو گشته است سرد
وین دلم پر سوزش است و آه و درد
پرتوت آید ز خورشید منیر
وین دلم از نور بیچون است سیر
می دود هوشم کنون در طور تو
بو که نوری یابد اندر نور تو