نعیم فراشری – تخیلات – شماره ۵
بلبل
هر یکی از اختران تاب دار
در میان آسمان نور بار
گشته خاموش و گشاده دیدگان
گوش داده بر یکی راز نهان
ماه تابان در میان بسترش
پرتو خورشید برده در برش
گشته از انوار او سیمین زمین
در میانش سایه های یاسمین
خاک تیره گشته مانند مهی
چون پری بر پا شده سرو سهی
روی یار آسا شده دریا ز ماه
سایه ها افتاده چون خال سیاه
کیژ انگشتش به لب بنهاده است
هر شکوفه چشم خود بگشاده است
خود طبیعت دختر آسا گشته است
دلبر و رعنا و زیبا گشته است
می کند هر سو هوا شبنم نثار
بر درختان، بر زمین، بر سبزه زار
باد در خواب و درختان اشک ریز
سبزه زار و زهره هایش مشک ریز
جمله اجزای طبیعت در سکوت
پیش ذات پاک حی لایموت
نشنوی آوازه ای اندر میان
جز به آه و ناله ی آب روان
مانده ام بیدار من اکنون و بس
جز ز من بیدار اینجا نیست کس
گاه می پرسم رموز این و آن
ز آسمان و اختران و کهکشان
گه ز پروین، گه ز مه ، گه از زمین
گه بپرسم از درخت یاسمین
گاه صحبت میکنم با مردگان
با دل نومید و محبوبان جان
من درین فکر و چنین اندیشناک
گه به چرخ هفتمین، گه زیر خاک
ناگهان آواز پر سوز و گداز
جالب دل، شارح راز دراز
از سما آید، بود دمساز من
از خدا آید، شود همراز من
چیست یارب چیست این شیرین صدا؟
از کجا آید، خدایا! از کجا؟
از کجا آید چنین دلجو سرود!
از زمین، یا خود ازین طاق کبود!
سر به سر گویی طبیعت یک زبان
گشته و می گوید این راز نهان
بلبلا! ای شاعر شیرین زبان!
خوش بخوان این راز مبهم را، بخوان
بر گل خندان خود خندان بشو
همچو من گه شاد و گه نالان بشو
خوش بگو، تا بشنوم ای یار من
خاک بر افکار و بر گفتار من
چند دلخواه است این افغان تو!
آه تو وان ناله ی سوزان تو!
رقص می آرد دلم از اندرون
همدم و همحال تو گشتم کنون
بهر آن گشته است خاموش این جهان
تا سرودت بشنوند از آسمان
غنچه سر بر میکشد از پیرهن
تا شود آگه ازین شیرین سخن
ای عطارد، ترک کن دورت، مرو
این نوای عشق و سوزش را شنو!
بلبلا! با این چنین زار و فغان
خوش بخوان این راز محکم را، بخوان