نعیم فراشری – تخیلات شماره ۲۴
دل دردناک و غمگین
ای دل شوریده ی غمناک من!
ای دل بیچاره ی صد چاک من!
تا به کی این میل و آز و آرزو؟
چند چند این قید جهد و جست وجو؟
بعد ازین آسوده باش، آباد شو
از همه قید و بلا آزاد شو
روز گر چه شام حزن انگیز گشت
حیرت افزا و خیال آمیز گشت
مرغک شیرین زبان خاموش شد
دهر گویی سر به سر مدهوش شد
لیک فردا چون بیاید آفتاب
سر برآرند این همه از نو ز خواب
گه شود روی زمین باغ و چمن
گه شود جمله جهان بیتالحزن
این درخت سالخورده هر بهار
نوجوان گردد، شود پر برگ و بار
مرغ روز تو پر و بالش گشاد
اوفتاد اندر شبی بی بامداد
حسرتا! این سردسیر نابکار
کزپس خود می ندارد نوبهار
ای دل غمگین و محنت دار من
ای دل همدرد من، غمخوار من
من بپندارم که یزدان زمین
خالق افلاک و اکوان برین
چون ز خاک غم بشر را ساخته است
با غضب دور از درش انداخته است
بهر آن همواره ما در حسرتیم
پرمشاق و آه و درد و محنتیم
بر ره صعبالمرور و پیچپیچ
آخر و انجام ما هیچ است هیچ
ای سپهر بیوفای زشتخوی
دلخراش و کجرو و پرخاشجوی
ما ز عشق زهره ی خندان تو
گشته اینجا بنده ی فرمان تو
مرغ دل همواره پر سوز و هوس
میکند ناله چو بلبل از قفس
از هوای نرگس مستان او
وز جفای غمزه ی فتان او
میشود بی تاب بر روی زمین
ناگهان مریخ چرخ چارمین
بشکند با تیر قهرش بال و پر
تیر او را کس نمییابد سپر
هرکلان و رستمان و آشلان
زیر تیر و تیغ او دادند جان
بیهده هر کوشش و هر اجتهاد
بختیار است آنکه در دنیا نزاد