نعیم فراشری – تخیلات شماره 22
خدا
گنبد بالای بیحد و کران
آسمان سیم پاش و زرفشان
مرکز آرایان بیعد و شمار
خانه بر دوشان بیمکث و قرار
هر دم و هر شأن و هر صبح و مسا
هر چه باشد از طبیعت رو نما
هر شکوفه، بوی و رنگ و شکلشان
هر درخت و بار و برگ و این و آن
گرمسیر و سردسیر و نوبهار
روزگار و رودبار و سبزه زار
زمره ی مرغان و آن آوازشان
کائنات و خال و رمز و رازشان
ذکر و تسبیح میکند یزدان را (!)
خوش بخوان این دفتر ایمان را
هرچه بیند چشم بیتاب بشر
نور ایزد هست آنجا جلوه گر
قدرتی بیسان و بیپایان و حد
حکمتی بیچون: هوالله الصمد
ترک کردم لاف و قیل و قال را
میشناسم این زبان حال را
این جهان، این کائنات بیحساب
اين حروف و اين سطور و این کتاب
هر چه میبینم نماید وجه او
مردما، خود را بخوان آنجا بجو
مردم است از وی خلیفه در جهان
مظهر گنجينه ی راز نهان
قطره ای از بحر عمان حیات
نفحه ای از جان جمله کائنات
دم زند هر چیز از پروردگار
وجه و لطف و حکمت او آشکار
این دل زارم، که دائم میتپد
از وی و از راز وی دم میزند
هر چه جنبد میدهد پیغام او
هر شکوفه مینماید نام او
کاینات بیشمار و بیکنار
میکنند اقرار اسم کردگار
اختران از عشق او دوران کنند
در فضا بیپای سر سیران کنند
هر یکی بر راه خود، در جای خود
مینتاند برد بیرون پای خود
آن یکی با دور خود تصریح کند
وآن دگر با نور خود تشریح کند
اوست جان بخشای جمله کائتات
منشا الطاف و انوار و حیات
میندارد حد و پایان کار او
بیحساب و بیشمار اسرار او
مردم است آینه ی ایزدنما
مردما! دستت بکش از ناسزا
جز به راه راستی هرگز مرو
تا نمانی در پشیمانی گرو
دوست شو با جمله ابنای بشر
دست دار از غدر و جور و کین و شر
بال صاف و کار خوب و جان پاک
کی شود معدوم و گمنام و هلاک
مردمان را مردمی باید همی
جان و دل را صفوتی شاید همی
آنکه دارد مردمی دارد خدا
پس تو قلب خویش را نیک آزما
راه یزدان را دگر پنداشتتيم
آدمیت را ازآن بگذاشتيم
جان خود را پاک دار ای خوب کیش
تا بیابی لطفش اندر بال خویش
مر دلت را صاف ساز و مستقیم
تا بياید اندرو نوری عظیم