نعیم فراشری – تخیلات شماره 20
ایضا در سوگ دختر
آسمان افکند دورم از دیار
تا کند مهجور و زار و دلفکار
تا نهد بر اشتیاقم اشتیاق
بر فراق غربتم دیگر فراق
تیر هجران را نمییابم سپر
بهر آن می آیم ای جان پدر
بهر تو من آمدم ای دخترم
تا بیایی شاد و خندان در برم
آمدم پر خواهش و پر بیم و باک
گاه فرخنده و گاه اندیشناک
مینيابم جز تنت اندر میان
مرغ جانت رفته است از آشیان
گفتگوی و شیوه ی دلباز تو
خنده ی تو، باز تو و ناز تو
آن تبسم آن نگاه و آن ادا
آن سخنهای لطیف و دلربا
لِلاَبَد گشتند محو و ناپدید
وین دلم مانده است بیصبر و امید
بهر آن دور از تو افکندم قدر
تا نبینم زندهات باری دگر