ورود-ثبت نام

ای یم فرح فزای دلگشا

نعیم فراشری – تخیلات  شماره ۱۸

به کنار دریا

ای یم فرح فزای دلگشا

نزد تو یابد دل و جانم صفا

آب های این جهان از تو نمی

جمله ایشان عیسی و تو مریمی

آنچه می‌بینم چو دود و چون خیال

که نشیند همچو مرغی بر جبال

قطره ای است از تو مگر آن آب ناب

آفتاب از تو ربود و شد سحاب

می‌ستاند هر دمی رنگ جدید

گه سیاه و گاه سرخ و گه سفید

آتش مهرش کشد بر آسمان

لیک باز آرد به تو او را زمان

گر نبودی آب تو، باران تو

گر نبودی لطف بی پایان تو

گر نبودی آن نگاه آتشین

کی شدی آباد و فرخنده زمین

بشنوم از موج تو راز دلم

می‌شود از حال او حل مشکلم

نزد تو می‌آید اینک آب جو

با هزاران گفت وگو و ناز و بو

بر کنارش سبزپوشان کرام

ایستاده با کمال احترام

سر کشیده آن یکی تا آسمان

وان دگر تازه نهال و نوجوان

شاخه ها بر آب او آویخته

برگ‌ها با یکدگر آمیخته

زین طرف خنیاگر است امواج بحر

زان طرف نغمه کند سیلاب نهر

در چراگه گوسفندان می چرند

وز پسشان برّگان بابا کنند

زیر اشجار و میان سبزه زار

می‌رود خندان و نالان رودبار

زمره ی مرغان چو جولان می‌کنند

نغمه و دوران و سیران می‌کنند

سر کشیده میش‌ها اندر فراز

لافگو گشته درختان دراز

بحر و مرغ و آسمان و سبزه زار

هر درخت و برگشان و جویبار

جمله در رقص و به گفتار آمده

گویی منصورند و بر دار آمده

هر یکی پرداخته یک داستان

عشق و سوز و وجد و فر گشته جهان

آسمان و راز او و نام او

این زمین و این همه انعام او

این طیور و این بهار و مرغزار

این درختان، این چمن این جویبار

هرچه ‌هست ‌و نیست ‌امواج یمی است

اوست بی‌پاپان و این جمله نمی است

جام باده گشت و باده جام شد

جسم جان و جان هم اندام شد

نار قشر و قشر او هم نار گشت

فرق ایشان مشکل و دشوار گشت

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *