نعیم فراشری – تخیلات شماره 16
یتیم
چون به یادم آید احوال یتیم
در دلم می آید اندوهی عظیم
مادر و خواهر ندارد این جهان
نی پدر، نی دادر و نی خانمان
بینوا و دردمند و بی کس است
در میان جوی گویی چون خس است
ما به رقص و در صفا از جام می
او برون لرزان و گریان همچو نی
آنکه او را خرم و خندان کند
مر دل خود را مگر شادان کند
دل چو نبود از غم او چاک و تنگ
دل مخوانش، نیست دل، سنگ است سنگ
دل که رافت می ندارد نیست دل
چون ندارد آدمیت، هست گِل
لرز لرز، ای دل، از آن آه و فغان
لرز، ای مردم ، بلرز ای آسمان