چیزی از اندامِ سحر با من است
وقتی که سایهای دنیا را پس میزند
چیزی از حواسِ راه با من است
وقتی که مهاجری در جادوی بیگانگی
زبان اشیا را نمیفهمد .
چیزی از آوای دانستگی در من است
وقتی که مردگان از خاک میگریزند
و برگلوی پرندگان میآویزند
چیزی از زن،از ساعت،از خودم
در من بیدار میشود
وقتی که شب در خاطرهی آب میخزد
و سکوت در درشتیِ زمان،آب میشود.
من اینجایم، اینجاییام
در همیشهی اکنون پیدایم
در شادی راه
خاطرهی پنهانم .
واژگان کلیدی:اشعار محمود فلکی،نمونه شعر محمود فلکی،شاعر محمود فلکی،شعرهای محمود فلکی،شعری از محمود فلکی،یک شعر از محمود فلکی،شعر نو محمود فلکی،محمود فلكي،دکتر محمود فلکی.