قصاب کاشانی – غزل شماره 160
بتی دارم به حسن از کافرستان کافرستانتر
زبان از لعل و لعل از شکّرستان شکّرستانتر
رخش چون مهر اما پارهای از مهر تابانتر
دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایانتر
گذارش بر ره دلها فتد گر از قضا روزی
درآید مست ناز از رخش همت گرمجولانتر
به قصد عاشقان چون لاله گلگون کرد عارض را
گلستان جهان گردید از حسنش گلستانتر
چو بر من تافت عکس عارضش در عین بیتابی
شدم در دیدنش یک پیرهن زآیینه حیرانتر
ز جا برخاستم بگرفتم از شادی عنانش را
چو دیدم هست امروز آن بت از هر روز مستانتر
به مژگان برد دست غمزه و رو کرد بر جانم
که خونم را ز خون دیگران ریزد نمایانتر
شدم تسلیم تا آب شهادت نوشم از تیغش
پشیمان بود شد یکباره زین احسان پشیمانتر
فرو باریدم آب حسرت از چشم تر و گفتم
که هرگز من ندیدم از تو یاری سست پیمانتر
پس آنگه گفت شعری چند میخواهم بیان سازی
که گردم در تبسم اندکی از پسته خندانتر
مرا آمد به خاطر یک غزل در شأن حسن او
بگفتم بشنو ای رخسارت از خورشید تابانتر:
*****
ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشتهمژگانتر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمانتر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستانتر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتانتر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشانتر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر برّانتر
چو بشنید این غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویرانتر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیدهای از ابر گریانتر